رودِ ماهِ جان

مُهر هزار مرز بر‌ پیشانی‌ام خورده
اما هرجای زمین که بنشینم
مُقیم خـاکی کوچـه‌های توام

از تو چگونه بگذرد این تن
این تن که در سینه‌اش
تپه‌های پاکِ تو می‌تپد؛
این تن که مویرگ‌هاش
در «چشمه‌یِ زندگانی» تو شناورند؟

زمین را سراسر گشته‌ام؛
فقط تویی تنم و تنم از توست
ای ماهِ رونده در من!
زلال جاری در تن!

هر جای جهان که بیُفتم
نمازم می‌شکند
الا در مخمل آغوش تو

مگذار بگذرم از تو

هر جای زمین که بکارندم
ریشه‌هایم تا چشمه‌های تو می‌دوند
تا دو کناره‌ی سبزِ آبی‌ات

شاخه‌هایم به سمت تو خم می‌شوند
تا کوچه‌باغ مهتابی‌ات

مگذار بگذرم از تو
ای زلال جاری در من.

ایالتِ کِبِک، مرداد نود و سه

🔸 دیگر شعرها:
۱. عمود بر جهان (https://t.me/karvandPoems/5) (+ خوانش جلیل قیصری، ۱۴۰۳)
۲. سیب مشکان (https://t.me/karvandPoems/4)
۳. مرثیۀ مادر مدرن (https://t.me/karvandPoems/6) (+ خوانش ابراهیم نجاری، ۱۴۰۳)
۴. درخت سرخاکا (https://t.me/karvandPoems/7)
۵. سماع در خویش (https://t.me/karvandPoems/8)
۶. بادام‌زار نوروز (https://t.me/karvandPoems/9)
۷. سومین پسر آدم (https://t.me/karvandPoems/10)
۸. زخم عشیق (https://t.me/karvandPoems/11)
۹. کمال سکون (https://t.me/karvandPoems/12)
۱۰. خدای تن‌های اینستا (https://t.me/karvandPoems/15)

کلام نفسی

به حق‌شناس زبان‌شناس که می‌گفت زبان یک دروغ است.

اگر نبود دروغِ زبان
لبانت را می‌سوزانْد
«آن کلماتی که آتش انگیزد»
"ریگ آموی و درشتی راه او"
قرِچَّست بود زیر دندان
اگر نبود دروغ زبان

توفانِ زبان هرگز نخواهد وزید
و دماوند در لغت
ریزتر است از دانه‌ی اسپند

سرکه و ریواس
آب در دستگاه تلفظ می‌اندازند
وقتی دهان از تُرشینه خالی است

تُهی‌نامه است لغت‌نامه!
لغتی را خیس کرده هرگز
کتابِ فرهنگ ؟
به صفحه‌ی بعدی چسبیده هرگز
چسب؟

این لَزِج گرم و نرم
لغزان‌ترین امانتی است
که پنج نوبت مُعجزه‌ی غار را
بر حافظه‌ی شهر می‌کوبد.

تورنتو، ۱۷ ربیع الاول، نود و نه

ریختن در کمال

 


مگر می‌شود از ازلُ الآزال

ذرّه تا زُحَل از تو بجُنبد

و تو خود هیچ نجنبیده باشی؟

چگونه می‌شود!

 

نمی‌شود از عدم همه چیز را

به ماورایِ کمال برانی

و خود در صفتِ کمال

فروایستاده باشی تا ابَدُ الآباد

 ایستَنده‌ - بر این صفت که تویی-

                              کمالِ سکون است

 

که در کمالِ لطافت

      سیب‌های رسیده

                               می‌ریزند

چگونه می‌شود تو خود نریخته باشی!

 

تورنتو، فروردین ۱۴۰۰

خاتم النغمات پارسی: (به یاد استاد شجریان)

چَه چَهِ بال فرشتگان
که در لاجورد جانها فرو می‌پاشند
تنها از حنجرۀ تو برمی‌آید

از جهان جان می‌گیردت 
 می‌پیچدت در چنگ تار و نت
تا گوشه‌ای شوی از نغمات وجود
آوای هست و نیست
بی‌رنگ و بی‌نژاد
بی‌ هر اعتقاد

بی‌سعادت است که نمی‌نیوشدَت
سنگواره است که نمی‌خواهدت بشنود
سفیه است که نمی‌گذارد بشنویمت

نغمه‌های لاهوتی 
از جهان جان تو بالا می‌آیند


پیام‌آوری با اعجاز آواز
ویولون برابر کمانچه‌
بربط  در برِ دف
مضراب بر شانۀ تار 
همه ایستاده به تحریر وحی


اعجاز حنجرۀ پارسی
خاتمُ النغمات است
 
 

لحظه‌های چشم

می‌نویسم زیر سقفِ آسمان

قطعه‌ای از لحظه‌های چشم تو

روی دیوار اتاقم می‌کشم

نقشه‌ی ‌جغرافیای چشم تو

مشق‌های کودکی را تا سحر

می‌نویسم پابه پای چشم تو

چهره‌های گندمی را ریختم

زیر چرخ آسیای چشم تو

قرن‌ها گفتند و پایانی نداشت

قصه‌ی ‌بی انتهای چشم تو

عمود بر افقی

 

کلمات

افقی روی سطرها میچسبند

اما قلم ایستاده مینویسد

 

ریسمان عُمر افقی است

سرازیریِ رود و سربالاییِ کندوان

پیادهرو، سیمِ تلفن، اتوبان

و هر چه نمی‌رود افقی است

الّا من

که عمود بر جهان

             ایستاده میروم

 

دشت و دریا

جاده و رمل و ریگزار

خطوطِ هوایی پرواز

و آرزوهای دور و قصه‌ها دراز

زمان و زمین و نوشتار

و هر چه نمی‌خزد افقی است

                         الا من و درخت

 

روزی که خوابِ من

بر عمود شانهی همسایهها روان شد

درخت و قلم ایستاده میروند

 

آنگاه که پیرترین قلم

به خواب معنا رفت

زمین خالی از خطوط عمودی

تا ابد ساکت و بی‌جهت خواهد گشت.

 

مشهد، مهر 1389

خاك‌ریزان


در خاك ریخته‌اند

نگاه عاشقانه‌ی مرا

و هوش چشم‌های تو را

تا مبادا چیزی ببینیم

 

هشیاری مردمک‌های درخشان را

در لایِ و لوشِ بدن‌ها پیچانده‌اند

 

وای!

چه منتی می‌كشم

از خاكی كه بر سرم ریخته‌اند!


نگارش عین‌القضاتی

نگارش عین‌القضاتی

تمهیدات را که می‌نویسم

جمله‌هایم مرا می‌ربایند

واژه‌های پریدهرنگ

پاره‌های جان من‌اند

که این چنین از آگاهی‌ام می‌رمند.

 

جمله‌ها بُراده‌های روح من‌اند

که از تملک من بیرون می‌روند.

 

صدای سوزان من

در متن مرکب وکاغذ خاکستر می‌شود

و سایه‌ی صدایم سالیان سال

در کاغذهایی که از سپهسالار گدایی کرده‌ام[i]

شعله‌ور خواهد ماند.

مشهد اردیبهشت 1388



[i] . اشاره‌ی‌ عین القضات به کمبود کاغذ و گدایی آن از اسپهسالار (نامه‌های عین‌القضات ج 1 ص)

ادامه نوشته

کلام و کلاغ

«یك كلام و چهل كلاغ»

 از ابرِ پر كلاغی پاییز

سطر سیاه می‌بارد و مردمک سرخ

 

آنتن‌ نازک پشت بام

زیر بار قار قارِ  خبر

خم می‌شود و سیاه

 

روی تلكس‌ها رد پای كلاغ

توی چاپخانه‌ بالهای  كلاغ

سر خط روزنامه پر صدای كلاغ

 

كبوتران دبستانی می‌لرزند

و از ترس كلاغ به كلام دل نمی‌دهند

 

یك كلاغ و یك كلمه

می‌شود «یك كلام و چهل كلاغ»

فرشته زار

ابوبرکات انباری نوشت:

در آسمان این سینه

فرشته ای - که هفتاد چهره دارد - بال می‌زند

در هر چهره هفتاد دهان

از هر دهانی هفتاد زبان

تسبیح کسی می‌گوید

از هر تسبیحش قطاری از فرشته‌ها پرمی‌کشند

می‌روند تا قیامِ قیامت

 

باز در سینة هر فرشته

فرشته ای - که هفتاد چهره دارد - بال می‌زند

در هر چهره‌اش هفتاد بطن

در هر بطنی هفتاد هزار چهره

 کجاست مقصدِ این دُورِ بی‌نهایت ؟

جهل شاعران

رسيده‌‌ايم به درگاه اضطراب

تيغ گنگ كلام به دست بر خاسته‌ایم

تا درخشندگی را از نام‌ها بتراشيم

 

استعاره، جراحتِ جهالتِ ماست

تمثيل، دردي برآمده از حقارت ما

و رمز، كهنه زخمی است كه

‌ با آمدن هر نوزادي تازه مي‌شود

 

باز در کارگاه زبان

شاعران سیبی را خراشیده اند

تهران من

خوش آمدي به خواب كوتاهم ؟

اي عظمت آرام! تهران!

 

اي دشتي كه روزگاري ري نام داشتي

هنوز ترانه‌هاي كهنة خيام را

در چشمه‌هاي پاك تو مي‌شويند.

 

آمده‌ام پاهاي شعرم را

در قناتهاي سردت بشويم

تا واژه‌هايش از توتهاي «كَن» شيرين شوند

و جمله‌هايم از كوچه‌باغهاي دربندت، شاد

 

 

دختران اهورايي‌ات

لباسي از چشم غزال مي‌پوشند

در ساية‌ سروهاي زردشت و چنارهاي بهشت

دختر و عسل روان‌اند

 

بر البرز مقدس بالا مي‌رويم

سلام اي اژدهاشهر مهربان

كه با ده ميليون دهان

بر دامنه‌ي البرز لميده‌

نفس دود مي‌كشي

 

ميراث لجاجت‌هايت را

بر دوش جوانان كشيده‌ايم

برق شمشير قزاق و

داغ موشك عراق را

از دروازه غار تا قيطريه چشيده‌ايم

از لاله‌زار تا منظريه رقصيده‌ايم

 

اي روشنگرِ گمراه

در شمالت غربت نياز و نماز

و در جنوبت غرابت انديشه و ناز

 

بزرگترين گسل فرار و فرهنگ

در تپه‌هاي توست

 

چشم به راه لرزه‌اي نشسته‌ايم

كه دل دخترانت را بلرزاند

 

اي مادر مدرن

تاريخ سرد و سرخت را

در رگهاي جوانِ ما روانه كن

تا پرنشاط بماني

 

تو مي‌ماني تهران!

در خونم در شعرم در اشتياقم

تو مي‌ماني

تا آنگاه كه كلام بماند

تو بايد بماني

 

گذشته‌هاي لال و دروازه‌هاي كور

و گورهاي گنگ مي‌روند

اما تو مي‌ماني

 

اي شهر جويبارهاي درد و ناز

بمان با ما و شاديهايت را قسمت كن

 

اي باكره‌ي سخاوتمند

براي مرداني از هرجا

اي دوشيزه‌ي گناه و گل

اي كه تنها به روي طلا و تفنگ

آغوش مي‌گشايي!

دستهايت را در سياهي سياست باختيم

 

اي مادرِ بخشنده

اي قلب پرغوغاي شنبه

 

اي مادر برهنه‌ي اهورايي

به مرگها و گورها گوش سپرده‌ايم

به كساني كه با قلم فقر

كاخهاي مرمرين نقش مي‌‌زنند

و چشمهاي تو را در مكعبهاي سيماني مي‌‌فروشند

 

اي عروسي عجز و قدرت!

اي تراكم درد و ناز

شاديهايت را قسمت كن

و عشق را به اين دامنة آريايي برگردان

 

اي مادر سربلند!

اينك شكوه و شِكوه‌ي آريايي

در تو مي‌درخشد

بُرجهايت سر بلند

و مردانت سر به زيرند

 

اي بهشتِ مادريِ ما

جهنمي در دلت انداخته‌ايم

و پرچمي در تنت افراخته‌اند

كه بر برگ برگ تاريخِ ما نعره مي‌كشد

 

اي قلب عظيم! تهران!

ما را بپذير

كه خطاي گمشده‌ايم

بر ما ببخش!

اي مدفن متنهاي پاك

در تو هر خطايي مقدس مي‌شود

در تو مؤمن و مرتد را به يك بهانه مي‌خرند

 

اي شهر نگاهها و نازها

دامنت پر دلهره و شوق

 

اي مدينه‌ي شرم و شكوه!

از لرزيدنت مي‌لرزيم

از سرفه‌هاي سرخت مي‌ترسيم

 

اي مادري كه رگهايش

متورم از آهن و فولاد است

در كندوهاي سيماني تو

مرگ، چه آرام زندگي ما را مي‌مكد

 

سينه به آسمان ساييده‌اي

فولاد را به معراج كشيده‌اي

و مردانت را به هاويه

 

اي زخم ژرف وشيرين

انگورهاي شمالت شراب

و جگرهاي جنوبت كباب

شماليان مست و جنوبيان مستور

مستور و مستِ تو از يك قبيله‌اند

 

در صدايت آتش اهورا

در آبهايت نواي مؤذن

بر برجهايت ناقوس كليسا

پسكوچه‌هات شُربُ اليهود

جمعه‌هات مستي صلات

و از قناتهايت زخم زلال مي‌جوشد

 

بگذار اين زخم را دوات كنم

و شعرم را بر سينه‌ام بنويسم

تا كبوتران كبودت آزاد شوند

 

تهران من!

بهشتي كه در توست

از عطر گلاب كاشان است

مستي‌ات از شراب شيراز

 

شهدي كه در توست

از سيب نشابور است

و از عسل سبلان

 

طراوتي كه در توست

از ساقه‌هاي شالي شمال است

 

عظمتي سپيد در تو ايستاده است

به نام آزادي

 

ارديبهشت 1383 بلگراد

روی سوم تاریخ


از كتابِ پاره‌ی جهان

تنها یك برگ مانده است

در دو روی سفید و سیاه

این رو همه اهریمن

آن رو همه اهورا

 

همین نخستین برگ را

با جدال خدا و شیطان بستند

و نوشتن ادامه نیافت

چرا سومین صفحه را نمی‌نویسند؟

 

درد از آن جا آمد

كه سومین برادر نیامد

 

اكنون هابیل و قابیل را

 برادر سومی باید

 

 ای سومین برادر بیا

بیا که زمان آغاز صفحه‌ی سوم هستی است

و ما پسرانِ عصر ِپسرِ سوم آدمیم.

 

تابستان 1382

بی عنوان ترین زن

تو را می‌خوانم ای پنهان‌ترین زن
عجب دشواری ای آسان‌ترین زن!
تو آن عطری كه از آغاز خلقت
روانی در تن پران‌ترین زن
تویی در ابرهای روشن و پاك
پریشان موترین خندان‌ترین زن
رسولان در جهنم خوش نشستند
به یاد بوسه‌ی سوزان‌ترین زن
سلاطین کشوری را می‌فروشند
برای غمزه‌ی ارزان ترین زن
خدا اسرار عالم را نوشته است
به خال صورت نادان‌ترین زن
چه شب‌هایی پرستش کرد صوفی
خدا را در دل عریان‌ترین زن
سماع سرو و صوفی شعله‌ای شد
به دور قامت رقصان‌ترین زن
خدا را دید شمس الدین تبریز
شبی در چشم پرباران‌ترین زن
تمام قصه‌ها پایان ما بود
تو در هر قصه بی پایان‌ترین زن
تو را از عهد آدم می‌ شناسند
به نام گنگ بی عنوان‌ترین زن

شیرین مشرقی

با توام ای غم سنگین

با تو ای هجرت دیرین

شیرین!

 

شهید اهورایی

عطر نام و تنت را

میان گل‌های هزاره و هرات پخش كرده‌ایم

راه ابریشم را با یاس سپید فرش كرده‌ایم

درخت‌ها و دشت‌ها و آب‌ها چشم به راهت نشسته‌اند

هرگز مگو فردا

فردا همیشه فردا بوده است

***

 

بره‌ها، ببین چه می‌لرزند

و به دنبال دامن تو می‌گردند

ببین كه صبح دشت خاوران

مستِ عطر زعفران آبان است

***

آی، ای پری پرده‌نشین! شیرین!

آفتاب در غیاب تو

از البرز سر بر نمی‌دارد

سروها بر بام نمی‌آیند

كنار دریچه گیسویی شانه نمی‌شود

و قدم‌ها در كوچه‌باغ بهانه‌ای ندارند

***

بانوی شهر سوخته

تو را از چشم‌هایی می‌شناسم كه زینت ستاره‌هاست

تو را از صدایی می‌شناسم كه حریر ماهتاب است

***

دختر آب‌های جیحون و اروند

گیسوان ترت را از فراز دماوند

روی این خاك خسته بیافشان

نه! شیرین! دست نگهدار

زلف بر باد مده

كه باد را قیچی می‌کنند

غزل‌های گیسوانت را

در خاكستر جهل می‌خواهند

این شعر نیست كه من می‌نویسم

خاكستر گیسوان توست و انگشتان من

***

لبخند آریایی اندوه

شیرین!

ما را ببخش

زنده زنده تو را در لب‌ها دفن كردیم

باغ‌های شیراز و كشمیر سیاه‌پوش كیستند؟

***

شیرین!

خنده‌هایت را پنهان كرده‌ایم

و باز باد بوسه‌هایت را می‌آورد

نغمه‌هایت را پنهان كرده‌ایم

و ماه همچنان بالا می‌آید

آوازت عصاره‌ی آسمان‌هاست

و منکران همچنان انكار می‌كنند

مخوان شیرین!

نمی‌دانی بر آواز قناری قفل می‌بندند

***

 

دختر آفتاب و انگور!

صورتت را در پیاله پنهان كرده‌ایم

می‌ترسیم رنگ سیاه بر ماه بپاشند

می‌لرزیم كه تیغ بر آفتاب بکشند

***

ای طلوع ارجمند!

به ابروی تو سوگند

كه محراب آفتاب است

ماهِ در نقاب، مذهبِ تاریكی است

***

بانوی باستانی اندوه! شیرین!

ای اشكی كه از چشم ماه

بر آتشگاه سینه‌ی زرتشت افتاده‌ای

ما را ببخش اگر نمیتوانی

در روشنای هامون آبتنی كنی[i]

روایت آب‌های روشن را

ممنوع كرده‌اند

***

ای نام تمام خواهرانم! شیرین!

 پدر شناسنامه‌ی دخترانش را

در باغچه دفن می‌كند

و مادر صورت خواهرانم را

در گلدان پنهان كرده

تا وقتی تو بیایی

از همه جا نیلوفر بروید و مریم

آن روز آغاز جهان خواهد بود

***

دختر شیر و خورشید!

هزار و یك شب است

آفتاب سیاه چشم‌هایت را

در قلب‌های بلورین

بر سر در كوچه‌ها نصب كرده‌ایم

در تاریكی رو به ماه نشسته‌ایم

با جویبارها نامت را زمزمه می‌كنیم

تا بیایی

***

شیرین!

از استخوان‌هامان

صدای چكمه می‌آید

تازیانه بر پشت نوزادان ما

جیغ بنفش می‌كشد

پیشانی دختران ما صحرای درد است

 

شیرین!

آموزگار شادی‌های مشرقی!

بیا كه لبخند را از یاد برده‌ایم

نه دستی بر شانه‌ای

نه شانه‌ای در گیسویی

دوشیزگان سیه‌موی

پشت پرده و آینه نقره‌ای شدند

***

شیرین!

شعرهایم شانه‌ی گیسوان پریشانت باد بیا

بیا بخوان كه خسته‌ایم

از یاد رفته‌ایم

***

شیرین!

نیستی و كسی نیست

پرده‌ها را به روی آفتاب كنار بزند

و عصرانه عشوه و عسل به خانه بیاورد

شیرین!

نیستی ستاره بشكنی

و بر سر كودكان بپاشی

***

چهارشنبه سوری‌ها رفتند

در هیچ كوی و برزنی آتشی روشن نشد

هفت سین را چیده‌ایم شیرین!

سنجدها درخت شد‌ه‌اند

و تُنگ ماهی دریا

سیزده‌بدرها می‌روند

و كسی نیست سبزه‌ای گره بزند

تا بخت این خاك باز شود[ii]

***

بی تو تهران، پایتخت درد است

شمال، جنگل اخم

ساحل دریا دلگیر

 و خلیج آبگیر وزغ‌هاست

***

چهارده قرن است

نامت را در غزل گرفته‌ایم

شیر و عسل طعم نام تو دارند

 

می‌دانم گونه‌هات

بوی سیب سرخ نشابور دارد.

تبسم تو را بر پسته‌های دامغان حرام كرده‌اند

بر سینه‌ی وطن انارها شكافته‌اند

 

دلم گرفته شیرین!

بیا برویم و بنفشه بچینیم

در شبدرهای دامنه‌ی دماوند

سرود «ای سرای امید» بخوانیم

 

خواب دیده‌ام

بهار تا چشم‌های شاد تو آمده

كفترها زیر طاق ابروهای تو تخم گذاشته‌اند

گنجشك‌ها در سینه‌ات آفتاب می‌گیرند

بر سبزه‌ها از ردِّ پات، نبات می‌روید

***

بانوی هفت اقلیم!

خواب دیده‌ام

در هزاره‌ی روشنایی

سوار بر سپیده می‌آیی

پیراهنت پر از خورشید

بر سر تاج آزادی می‌آری

دختران آریایی دامن سپید تو را

از شمال و جنوب به دست می‌آورند

و در پیشوازت «به شعر حافظ شیراز

می‌رقصند و می‌خوانند

سیه چشمان كشمیری و تركان سمرقندی»

***

شیرین!

در جشن بلند یلدا

دختران هگمتانه تا خجند

دور تخت خالی تو حلقه می‌زنند

گیسوان سرخ خویش را بستر تو می‌كنند

تا سپیده منتظر می‌خوانند

«گل سرخ و سپیدم كی می‌آیی؟»

***

شهرزاد هزار و یك شب!

قصه بگو!

لب‌هایت كلید رهایی است

دیو را در خواب كن!

تا امشب شیرین دیگری زنده بماند

***

شادبانوی شهر آزادی!

بافه‌ی گیسوانت را

از قصرِ خورشید فرو ریز

تا قهرمان‌های ما

از ظلمات ترس به آغوش آفتاب تو بیایند

***

شیرینِ شعرِ پارسی!

سینه‌ات موج بلند همت است

ترانه‌های عریان و دردمند تو را

در تومار سینه‌های سوخته پیچیده‌ایم

سینه‌ها پر از صدای توست

و «تنها صداست كه می‌ماند»

 

كجای هستی تو

آیه‌‌های تاریكی است؟

از عصیان تو ما تولدی دیگر یافته‌ایم

 

***

بیا كه بی تو زمین

یك جدایی دردناك است

میان ما و جهان شكاف تنهایی عمیق می‌شود

تنها بازوان تو تداوم مهربانی‌هاست

و صدایت، پُلی است تا ناخداآباد

***

خواب دیده‌ام كه می‌آیی

شیرین!

آن‌دم ثانیه‌ها روشن می‌شوند

نت‌ها مقدس می‌شوند

دایره‌ها و شرآب‌ها اهورایی می‌شوند

 و صفات

در پیشگاه چشم درشت تو می‌میرند

***

عروس آب! شیرین!

بیا كه دختران بهشت

در چشمه‌های دامن الوند

برایت پیراهنی از آ‏فتاب می‌بافند

***

شیرین!

وطن دیرین!

روان بلند اهورا !

جانم شیربهایت باد! بیا!

مگو فردا! فردا همیشه فردا مانده‌ست.

 

 

مشهد تابستان 1381



[i] . اشاره به شنای دختر زردشت در دریاچه‌ی‌ هامون و بارور شدن وی از تخمه‌ی اوشیدر برای تولد سوشیانت

[ii] . رسمی است که روزسیزده بدر دختران دم بخت سبزه گره می‌زنند تا بختشان بازشود و عروس شوند.

شاعر خسته از كوير

در خواب ديدم آسمان را باز كردند

فوج فرشته از فلك پرواز كردند

چرخي زدند و بالها را نرم بستند

آرام روي بام ميخانه نشستند

ميخانه با لبخند خود آغوش وا كرد

با نور سبز عرشيان او خنده‌ها كرد

لختي گذشت و سبزبالان باز گشتند

سوي فلك شادان و رقصان باز گشتند

رفتند و خم باده را بر دوش بردند

درياي مست افتاده را مدهوش بردند

ديدم كه عشق از خاك تا لاهوت مي رفت

حسن رشيد اندام در تابوت مي رفت

ديدم كه نعش صبر بر رودي روان بود

رودي كه جاري از زمين تا آسمان بود

آرامشي را در كفن پيچيده بودند

جان زلالي را زتن دزديده بودند

ديدم كتابي روي دوش شهر مي رفت

همراه آن هر لحظه هوش شهر مي رفت

انبوه مستان باده را تشييع كردند

يك شهر دل دلداده را تشييع كردند

بردند و پهلوي زمين را چاك كردند

تنديس معناي مرا در خاك كردند

فرياد كردم اين كتاب نور و آب است

اين مستي مستور در خم شراب است

او شعر ناب و بادة انگور ما بود

او بدر تابان دل بي نور ما بود

او آسمان بود و دلش چرخ فلك بود

چشمش پر از تصوير پرواز ملك بود

فمینسم مردانه

فمینیسم مردانه

دشنامی مردانه

بر زنان و آسمان کوبیدیم

آنگاه در نرمای دو لب

بر سینه‌ای گرم خوابمان برد  

ما و آسمان در بیدارخوابی یک زن

در هم آویخته بودیم

در هم ریخته بودیم