شاعر خسته از كوير
در خواب ديدم آسمان را باز كردند
فوج فرشته از فلك پرواز كردند
چرخي زدند و بالها را نرم بستند
آرام روي بام ميخانه نشستند
ميخانه با لبخند خود آغوش وا كرد
با نور سبز عرشيان او خندهها كرد
لختي گذشت و سبزبالان باز گشتند
سوي فلك شادان و رقصان باز گشتند
رفتند و خم باده را بر دوش بردند
درياي مست افتاده را مدهوش بردند
ديدم كه عشق از خاك تا لاهوت مي رفت
حسن رشيد اندام در تابوت مي رفت
ديدم كه نعش صبر بر رودي روان بود
رودي كه جاري از زمين تا آسمان بود
آرامشي را در كفن پيچيده بودند
جان زلالي را زتن دزديده بودند
ديدم كتابي روي دوش شهر مي رفت
همراه آن هر لحظه هوش شهر مي رفت
انبوه مستان باده را تشييع كردند
يك شهر دل دلداده را تشييع كردند
بردند و پهلوي زمين را چاك كردند
تنديس معناي مرا در خاك كردند
فرياد كردم اين كتاب نور و آب است
اين مستي مستور در خم شراب است
او شعر ناب و بادة انگور ما بود
او بدر تابان دل بي نور ما بود
او آسمان بود و دلش چرخ فلك بود
چشمش پر از تصوير پرواز ملك بود