داستان کوتاه: چــُـــــــروخ
انگور نه از بهر نبید است به چرخُشت
(ناصر خسرو)
تا چند لحظۀ دیگر همه چیز نجس میشد: دیگهای بزرگ روی آتش،آتش زیر دیگها، کندهها و آب انگور، بخار نقرهای آب انگوری که در هوای خنک آبان پریشان میشد. حتی دور تا دور دیگدانها تا فاصلۀ دو متر.کسی نباید نزدیک شود.
آن صبح زود اما تصمیم داشتم نجس شدن آب انگور را از نزدیک ببینم.
آبان موسم انگور چینی است از نیمه مهرگان «چروخ» راه میافتاد. چروخ حسین آقا در دامنۀ تپۀ کنار رودخانه بود. دو حوضچۀ سیمانی بزرگ. توی حوضچۀ بالایی انگورها را لگد میکنند و آب انگور از لای خارهای شسته و سفید میگذرد و میریزد توی حوضچۀ پایینی. خاک رُس پاکیزهای که از دور دستها آوردهاند میریزند توی حوضچۀ آب انگور و هم میزند گل آلود که شد میریزند توی دیگهای بزرگ و آنقدر میجوشانند تا قهوهای و غلیظ شود و اسمش میشود شیرۀ انگور.
چروخ، مثل آسیا کار میکند. انگورهای حجی اسمعیل را که شیره میکند کارمزدش را شیره بر میدارد. بعد میشود نوبت حجی هادی.
درختهای تنگل لباس زرد و نارنجی آبان پوشیده اند و عطر آب انگور و صدای ترد شکسته شدن دانههای انگور و صدای رودخانه. سید جلال کندۀ درشت را با چکمۀ بلندش هل میدهد زیر دیگ. آتش تندتر میشود. بادی میوزد و زلفهای نارنجی شعلهها را پریشان میکند. هرم گرمای شیرینی مرا در خود گرفته، صبح خنک آبان است.
مردها چایی سحرگاه را زدهاند و پای میشویند تا انگورهای حجی اسمعیل را لگد کنند. سید پیر شده؛ چهل مهرگان است که چراغ چروخ را روشن میکند. موهای سر و ریشش سفید و بلند، ابروها پر پشت. از ته چشمش چیزی تا ته دل آدم میدود. خیلی دعوایم میکند اما دوستش دارم. هیچوقت لبخند روی لبش جمع نمیشود. بیشتر دور دیگها می چرخد و همیشه از هرم آتش گونههایش سرخ است. گوشۀ پیراهن سفید بلندش را میزند زیر کمربندش تا راحتتر کار کند. کندههای زیر دیگ راکه جا بجا می کند، سر برمی آورد و صدایش را رها میکند بین دو کوه:
هر کس که محمدی است
آقاش علی است
بر خواجۀ کائنات بی حد صلوات
و صدای صلوات مردها تا ته تنگل میرود. زنها هم زیر لب صلوات میفرستند.
خون در رگها میدود و چند پای زمخت مردانه توی حوضچه روی خوشههای تُرد و طلایی انگور می لغزد. دانهها دهان باز میکنند و جیغ خونِ دل دانه بیرون میزند. عطر آب انگور و «تریکَّستِ»[1] دانهها و آبی که توی دهن میافتد همه به آبان مربوط است. آتش تمام دیگ بزرگ را توی بغل گرفته اما هنوز بخاری از آن بلند نمیشود. صدای محندعلی رضا پیچیده توی تنگل :
اگر چه صد هزار انگور کوبی یَک بُوَد جُملَه
چو وا شد جانبِ تَوحید جان را این چنین یابی
***
محندعلی رضا همیشه با آب و تاب نقل میکند که: «چهیل سال پش از ای، خدا بیامرز حجی میلّا خدی چند تا از علمای بزورگ أَمَهین به سر چروخ. مو بگی نگی جوون جرهیِ بیُم. انگور لقی مهکیردِم. مرحوم میلا بنچستن دِ لو حوضچه و یک شیعره بخوندن و های های بگریستن. تاب نه آووردن، ورخستن پایاشر بشوستن، برفتن به مون حوضچه، و شروع کیردن انگور لقی کیردن. و واز یک شیعره دگَ یه بخوندن»[2]:
با شیرَه فشارانت اندر چَرَشِ عِیشقُم
پای از پَی آن کوبُم کانگور تو افشارُم
تو پای همی بینی و انگور نمیبینی
بستان قدحی شیره دریاب که عصارُم
«فرمودن کی ای شیعر از مولوی یه، و چرش همی چرخ مایه. مولوی اصلیتش از بلخ د افغانیستو بیه و اونا به چرخ مهگوفتن چرش. خدا رحمت کیرده، هم یَک کَرَت که بخوندن مو شیعرا ر از بر کیردم. حالا چهیل ساله که فصل شیره به همو هنگی کی مرحوم میلا بخوندن مهخنُم».[3]
***
صدای محندلی رضا مردها را روی انگورها میلغزاند. نیم ساعت است روی سنگ نشستهام. آب انگور همچنان سنگین توی دیگ ایستاده است. کم کم گاهی نهورمی[4] از بخار از رویش بلند میشود. سید آمده کنار آتش، چند کنده میاندازد و به من میگوید: «وخه عمو جان، برو به سوو ! وخه! العانه کی دِگ بجوش میه پشینگت مره! نجیست مری!» [5]
اما من فقط منتظر نجس شدن دیگم. صدای سید هم کیفیتی آسمانی دارد. دیگ دارد توی خودش حرکت میکند؛ بخار بیشتر شده و کنارهها نرمک نرمک کف بر لب میآورد؛ یکباره صدای سید توی تنگل میپیچد:
بنازم به دستی که انگور چید مریزاد پایی که در هم فشرد
برو زاهدا خرده بر ما مگیر که کار الهی نه کاری است خرد
بلافاصله صلوات مردها توی دنبال شعر میرود تا ته تنگل .
میپرسم: « عمو! نجیس رف؟»
میگوید: «هوم هوم وخه! حالا نجیسته. از شاش سگ هُم نجیستره.»[6]
بلند می شوم و هرچه نگاه را در آبهای دیگ فرو میبرم، دیگ کف شیری رنگی بر لب میآورد و زیر کفها، رنگ آب انگور همچنان تیره است. اما بوی شیرین و گرمی توی دماغم رفت که از صبح نبود.
-: «عمو! چی گر رف کی نجیس رف؟»
* «همچیک بجوش میه نجیست مره. «همین که بجوش بیاد نجس میشه.»
-: «عنه چیگر مره؟»
* «نجیسته دگه حرومه»
-: «بری چیشه بده؟ »
* «بری کی نه بَیِس دستش کنی. گْناه درَه».
-: «بری چیشه گناه دره؟ »
* «خاب نجیسته! نماز ندره! رو جمات برزه نماز نداره. »
-: «چی جوری نجیس رفت؟ شما کی چیزه قطیش نکیردن؟»
* «نِه پسرجان! وقتیک مجوشه و کف منه حوکمی شراب دره. نجیسته. »
-: « حوکمی شراب چیشه یه؟ اگر باخری ممیری؟»
* «نه اگه باخری مس مری عقل از کلت مپرّه مری بجهندم؟»
-: «اگر اینار باخری مری بجهندم؟»
* «هوم ! د قْرعو نویشته »[7]
زیر دیگ تنور جهنم شعله میکشید و کنده ها مثل دست و پا و بدنها می سوخت.صوتم در هرم آتش سرخ شده بود و اشکم درآمده بود و آب دماغم آویزان بود از دود.
صدای برخورد نعل الاغها با سنگهای توی آب! شاد ترین و امید بخش ترین صدا در سکوت تنگل. کسانی می آیند. صدای آمدن کاروان انگور؛ الاغها از دیدن همدیگر شادمانند و تنگل را پر از عر و عربده کردهاند. انگورچینها سحرگاه رفتهاند و جلینگ[8] انگور تاکستان حجی مراد را بار کردهاند و حالا که آفتاب تازه توی تنگل افتاده رسیدهاند به سر چروخ.
انگورچینی چه صفایی دارد! خوشۀ رسیده را میگیری توی دست؛ انگار جان شیرین و شکنندهای در دست داری و با چاقو گلوی خوشه را میبری. ناگاه آه سرگردانی از نهاد تاک بلند میشود. تو بچهاش را بریدهای و از او ربوده ای. سبدهای پر انگور را خرمن میکنند و بعد خرمن را در کوارهها میریزند. جانهای زلال به سوی چروخ با کاروان انگور راهی میشوند. در راه چه ترانهها و فریادها که بر انگورها نخوانده اند تا به قتلگاهشان برسانند!
فضای چروخ پر شده از سلام و خدا قوت! یکی میگوید: «دست درست»! و جواب میآید «دین درست». سحرخیزان کامروایند.
با تمام حواسم دیگها را میپایم اما چیزی عوض نشده. بعد از مدتی که بجوشد و غلیظ شود شیره میشود و نجاستش از بین میرود. اما چه جوری؟ کسی جواب نمیدهد. سید کمک میکند تا بار انگورها را پیاده کنند. با کلبه یحیی حرف می زند.
* «کلبه یحیا! به حجی نورالله ورگوفتی که بعد از انگورای حجی مراد، دم دمای عصر نوبتشه؟»
-: «ها گوفتم. گوفت: هشت بار انگور میه رن.»
کار پیاده کردن تمام می شود و سید بر میگردد دم دیگها.
من : «عمو اگر مست روی ممیری؟»
می خندد « نه بابا جان»
-: «پس چیگر مری؟ »
*: «عقل از کلت مپره، میثلی دِوِنا مری. سرت سووک مره.»
-: «چی جوری سرت سووک مره؟»
* : «إِه هه! ...چیقذر حرف مکشی بچه! مگر مو بخورده یُم کی بِدَنُم چی جوری! اصلاً بچه ر چی به ای فضولیا؟»[9]
ترسیدهام. صدایش میزنند. باید برود خاک رُسِ نرم بریزد توی آب انگورهای حوض دوم. خاکها را از فاصلۀ دوری میآورند. من همچنان روی سنگ بزرگ نشسته ام و بخار نقرهای رنگ از روی کفها بر میخیزد و آرام در هوا پخش و پریشان میشود. همانجوری که سید گفت سبک میشود. شاید هم مست است. سبک مثل پر کاه میرود روی درختها، بالای ابرها، تا هر جا دلش خواست!
نهورم آتش و بوی آب انگور مثل مخملی نرم و عطرآگین بر صورتم کشیده میشود. در خنکای صبح آبان ذرههای سفید بخار گروه گروه از پیش چشمهایم رژ ه میروند. پشت بخار درختها لباسهای زرد و نارنجی و سرخ دارند. تلو تلو میخورند، انگار سبک شده اند. تنه درشت درختها مثل موم نرم موج میخورد. مست شده اند. گرمای رنگ نارنجی و عطر آب انگور هوش از سرم میبرد. تمام جهان پشت یک پردۀ مخملی نارنجی جمع شده و پرده مثل شعله بالا می رود و پشتش نور گرم خورشید آماده است تا بریزد روی من. پشت این پرده نارنجی و لابلای بخارها باید خبرهایی باشد. چیزی دارد اتفاق میافتد! مرا برای تماشا صدا میزنند. باز نسیم مخملی صبح آبان چشمهایم را نوازش میدهد. دماغم و مغزم پر از بخار است. سرگیجه دارم. مغزم درون جمجمه می چرخد. سرم مثل پر کاهی از جا بلند میشود به طرف پردۀ نور میرود. بی برخورد با هیچ مانعی از پرده رد می شوم. سیل نور نارنجی گرمم میکند. داغم. ذرۀ سبک و بی وزن در آستان آفتاب میرقصم. دوش به دوش ذرههای شیرینِ جان انگور بالا میرویم. عطر آب انگور همۀ باغ را به بازی گرفته. میخندم و بالا میروم. چروخ و سید و مردها و درختها و آب زلال رودخانه کوچک میشوند. صدای سید با ما به آسمان میآید.
بنازم به دستی که انگور چید
مریزاد دستی که ...
خیلی بالا گرفته ام در بی وزنی محضم. پایین را نمیبینم نه سید را نه مردها را، نه چروخ را. دیگر صدای سید هم نمیآید.
سکوت مطلق و مبهمی آغاز میشود. تاریکی مطلق است یا روشنایی مطلق؟ نمیفهمم! نه رنگی نه بویی نه صدایی. در هیچستان محض محض. میلیونها سال است در این سرگردانی شیرین با خود بر خود بی خود در خود میچرخم.
***
یک نقطۀ سیاه روی هیچ محض درخشیدن میگیرد. ترسی روشنی مرا در خود میپیچد. بوی خاک نمخورده میآید. چشمهایم را با دست میمالم. نقطه همانجاست و من مثل قاصدکی رها در باد به سمت سیاهی رانده میشوم. نقطه بزرگ و بزرگتر میشود. هر چه نزدیکتر میشوم سیاهی به سبزی میزند. روشنتر هم میشود. شبح باغی را میبینم .کم کم تودۀ سبز در هم رفتۀ درختها را آشکار میشود. حالا بالای تاکستان سبزی شناورم. خوشههای طلایی انگور درآفتاب میدرخشند. سروها و صنوبرها و درختهایی که هرگز ندیدهام به ادب ایستادهاند. از دل خاک نور سبز شفافی بیرون میزند نقرۀ روان از چشمهها روی مروارید و مرجان میغلتد. تاکستان، عجیب آشنا می نماید. همچنان در بی وزنی شناورم. عطر خوش تاک و بوی آشنای انگور. چند طوطی سبز در هالههای طلایی نور فرو میآیند سبدهای نورانی در چنگ، پر از انگورهای طلایی رنگ. هوهوی صدایی مرا به دنبال خود میکشد. از سمت چروخ میآید مسیر آب را میگیرم و میروم بالای چروخ. دور چروخ تاکهای نورانی با گیسوان سبز ریخته بر دوش حلقه زده اند. آوای دف و نی در تنگل پیچیده. اصلا سابقه ندارد اینجا و اینجور صداها ؟ از کجا آمدهاند ؟ حاجی مُلا در میان تاکها میچرخد و میخواند:
پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود
از شراب لایزالی جان ما مخمور بود
جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب
از شراب جان جهان تا گردن اندر نور بود
چروخ گرم کار است دانه های انگور دهان باز میکنند و با حاجی مُلا همصدا می خوانند. آب انگور - زلال مثل اشک چشم حوران - داخل دیگها میچرخد و کف بر لب میآورد. سید آب گردان به دست دور دیگها میگردد. طنین دفها سنگین است. از سنگلاخ بالای کوه صف بلندی از سبوهای گلی، خسته و خاک آلود سرازیرند. با طنین دف و نی میرقصند و میآیند. هر دو دست روی سر گذاشته به سمت سید میروند. چه کوزههای غمگین محزونی! یکی یکی پیش سید میایستند؛ تعظیم میکنند. سید در هر کدام آب گردانی از زلال دیگها میریزد. رعشه ای بر اندام کوزه میافتد و هوهویی میکشد چنان که از دل همۀ اشیاء هیاهویی بیرون میریزد. مردها دانه های انگور و درختها وآبها و آتش پای کوبان میخوانند:
پیشتر ز افلاک کیوان دیدهاند
پیشتر از دانهها نان دیدهاند
پیشتر از خلقت انگورها
خورده میها و نموده شورها
لحظۀ پرشدن هرسبو، لحظۀ تحویل سال است. همه چیز به رقص در میآید. سبوها دست از روی سر بر میدارند و با آهنگ سرود و دف، رقص کنان راه بالا میگیرند. آسمان آبی پر شده از چرخ کوزه و سبو و رقص. تمام هستیام در یک حیرت داغ می سوزد. کاش من هم سبو بودم و چنین سبک سرانه سر به آسمان میرساندم. تشنگی و التهاب شدید میشود از درونم تمنای یک جرعه ازآب گردانِ سید شعله میکشد. هرچه زور میآورم از جا کنده نمی شوم. تنم سنگی است که در اختیارم نیست. میخکوبم کردهاند. باتمام توان فریاد میکشم آآآآآآآب. صدایم کور است و کبود. در تشنگی و تمنا بال بال میزنم. کسی نه میشنود نه نمیبیند. باز فریاد آآآآآآآب. صدای ترک خوردن لبهایم در کاسۀ سرم میپیچد.
سید چشمی به سویم میغلتاند تند و شیرین. بی اختیار به سویش روانهام. مثل سبوها ادای احترام میکنم. آبگردان گرم را روی سرم خالی میکند. خیس انگورم. نسیم سردم میکند. عطسه میزنم. پیکر خشکیدهام نرم میشود. چنانکه دستها و انگشتهایم را نسیم آبان می برد. از زمین آرام و نرم رو به بالا میروم. چرخ زنان با کوزه ها میروم بر روی بام آسمان. سبکبال و مست و سبکبار و مست. حالتی که سرخوشیهای تمام موجودات جهان را درآن جمع کرده باشند. با سبوها آشنا میشوم میروم. حسی در من جوانه میزند مثل بودن. چه نازها که از من بر زمین نمیریزد. سیرابِ بودنم. مست رؤیاهای دیرینم. پیشتراز خلقت انگورها خوردهام می را و کرده شورها. من از بالا بلندانم. سرم خوش است و از خیال پر رؤیاست. هر چه میخواهم مییابم. چرخ زنان به هر سویی اندامهایم بر بال بادها سوارند. با چشم بسته میچرخم. از خود بی خبرم....
هنوز صدای برخورد دو سبو در آسمان را کامل نشنیدهام که تکه تکه اجزای تنم روی زمین فرش میشود. هر عضوی از من به گوشه ای از باغ میغلتد. زمین چروخ یکسر، سفال شکسته است. سالهاست چروخ مخروبه ای شده زیر پار ه های سفال، و عنکبوتها بر حوضچهها تار سالیان تنیده اند.
***
صدای گریۀ پسرک بلند شد. سید دوید پسرک را بغل گرفت و نوازش کرد. «چقدر گفتم مرو روی این سنگ! ببین چی شد؟ خدا رحم کرد نیفتادی میان آتش. »
مادرم با زنها از ده آمده بودند و انگور میشستند. جیغ کشید و دوید و بغلم کرد و بوسیدم.
تهران تابستان 1372
[1] . صدای ترک خوردن.
[2] چهل سال پیش ازاین مرحوم حاجی ملا با چند تا از علمای بزرگ آمدند سر چروخ، من جوانی جره بودم. انگور لگد میکردیم. ایشان نشستند لب حوضچه و یک شعری خواندند و گریه کردند. تاب نیاوردند پاها را شستند و رفتند توی حوضچه، انگور لگد کردند و باز این شعر را خواندند.
[3] «فرمودن که شعر از مولوی است. مولوی اهل بلخ افغانستان بوده و آنها به چرخ (چروخ) میگفته اند «چُرش» مرحوم ملا، یک بار که خواندند من شعرها را از بر کردم. چهل سال است هر سال فصل شیره گیری به همان آهنگی که ایشان خواند میخوانم.
[4] . هُرم: گرما
[5] . برخیز عموجان، برو به کلبه، برخیز که الان دیگ ها به جوش میآید و از پاشههای دیگ نجس میشوی.
[6] . «عمو! چیکار شد که نجس شد؟»
آره آره، الآن نجسه از شاش سگ هم نجستره
[7] . -: «عمو! چیکار شد که نجس شد؟»
* «بجوش که بیاد نجس میشه. »
-: «یعنی چی کارش میشه؟»
* «نجس بده، حرامه».
-: «چرا بده؟»
* «چون نباس بهش دس بزنی. گناه داره. »
-: «چرا گناه داره؟»
* «خوب چون نجاسته! دست زدن به نجاست نماز نداره! رو لباست بریزه نماز نداره. »
-: «آخه چرا نجس شده؟ شما که چیز بدی قاطیش نکردین؟»
* «نه پسرم وقتی میجوشه و کف کنه حکم شراب داره. نجسه. »
-: «حکم شراب چیه؟ اگه بخوری میمیری ؟»
* «نه اگه بخوری مست میکنی عقل از کلت میپره میروی جهنم؟»
-: «اگه اینا رو بخوری میری جهنم؟»
* «آره! تو قرآن نوشته »
[8] . خرمن انگور
[9] . من : «عمو اگه مست بشی میمیری؟
می خندد « نه بابام»
-: «پس چی میشه؟ »
*: «عقل از کلت میپره، مثه دیونهها میشی. سرت سبک میشه.»
-: «چی جوری سرت سبک میشه.»
* : «إِه هه! …چقد حرف میکشی بچه! من که نخوردم بدونم چی جوری! اصلاً بچه رو چی به ای فضولیا؟»