صدای غلام جارچی که به غُلُم غُره معروف بود ار روی بام بلند ده بین دو کوه پیچید: «هُااااااااااااااای‌! اِمشَو سینما اَوُردَه‌ن به ده، هُاااااااااااااااای. اونایی که مِخَان سینما تماشا کِنَن بعد از نمازِ نماشوم بِرَن به جلو بهداری! هوووووو».

زن عموگفت: «بچه‌ها! بی سر و صدا بشین! گپ مزنید! جار می‌زنند!»

صدای جارچی دو باره پیچید: «آااای اِمشَو سینما آوردن به ده هووووی. هر که مَیَه سینما تماشا کنه نماشوم بعد از نماز بره به جلَوی بهداری هووووی»

سه تایی ذوق کردیم من و فریدون و محمد: «سینما اَوُردَن!  آخ جان سینما اَوُردَن! »

زن عمو خوشحال بود: « سینما؟ سینما حَرومَه!»

***

بعد نماز زن عمو دست محمد را گرفت و من و فریدون هم دنبالش توی تاریکی می‌دویدیم تا رسیدیم به جلوِ بهداری. توی میدان روی زمین پلاس و زیلو و خرجَواله پهن کرده بودندو مردم نشسته بودند رو به دیوار خانۀ «محمدحسن هاجرجان». پارچۀ سفیدی زده بودند به دیوار؛ همه رو به پارچۀ سفید نشسته بودند. مردها یک طرف و زنها یک طرف. پشت سر جمعیت، میز بهداری بود و رویش یک سفرۀ سفید. روی میز یک جعبۀ سیاه بود. دو تا میله از جعبه زده بود بالا. روی دو تا میله دو تا چرخ بود مثل چرخ نخریسی خاله زیور. یک نوار سیاه هم وصل بود بین دو تا چرخ.

زن عمو نشست بین زنها و مردها کنار میز سینما. ما سه تا هم نشستیم کنارش. زن عمو به زن عباس ریحان که کنارش بود گفت: «زن عباس! مِگَن حَاجی شیخ گُفته سینما حرومه! گناه درَه، خاک به سرُم!  ای بچا ورپچیدن که ما رو ببر به سینما»

زن عباس ریحان: «نِه خواهر! چرا حروم بشه؟ مگر چی‌شِه دره؟ اینه عکسای چندتَ اَدَم شهری یه»

زن عباس حرف می‌زد. آقای سینما کنار جعبۀ سیاه نگاهش می‌کرد. و لبخند می زد. بعد بلند گفت: «برای سلامتی اعلا حضرت شاهنشاه آریامهر یک کف مرتب». همه کف زدند بعد گفت: «برای سلامتی خودتون یک کف مرتب!» محکم زدیم. گفت: «لطفاً ساکت باشید تا فیلم شروع شود».

همۀ نگاهها به جعبۀ سیاه بود که آقا انگشتش را گذاشت بغلِ سینما. صدای ترررررررررررر از جعبه بلند شد. همۀ سرها به عقب برگشت به طرف جعبه. نوار دور چرخها می‌چرخید. از توی جعبه یک چراغ قوه روشن شد. نور چراغ قوه رفت روی پردۀ سفید دیوار سرها هم رفت طرف پارچه. نور سفید خالی مثل ماه روشن بود. باز سرها برگشت به طرف جعبه و صدای چرخها. آقای سینما گفت: « نگاه کنین به پرده ». سرها برگشت روی پرده. از توی جعبه صدای آهنگ رادیون آمد. باز سرها برگشت به طرف جعبه. باز آقا گفت : «پرده پرده». و بلند گفت: به سلامتی اعلیحضرت  شاهنشاه آریامهر! هوراااااا! یک مرتبه شاهنشاه آریامهر آمد روی پرده. آقای سینما و دو مرد شهری با شدت شروع کردند به کف زدن. همه هورا کردند و کف زدند. صدای یک مرد از توی جعبه آمد بیرون. یک چیزی گفت به زبانِ شهری! همه محکم کف زدند. شاهنشاه آریامهر رفت. یک مرد چاق از یک در بزرگ آمد بیرون. کت شلوار قرمز داشت. رفت توی ماشین قرمز نشست. ماشین راه افتاد و محمد عمو، داد زد: «ننَه! ننَه ماشین دایی! ننه ماشین دایی رُمضَعلی !» ماشین دایی رمضان‌علی قرمز بود.

ماشین روی دیفالِ «محمدحسنِ هاجرجان» تند می‌رفت اصلاً گرد و خاک نمی‌کرد. کفِ جَعده صاف بود و سیاه و تکه‌های خط سفید از زیر ماشین سُر می‌خوردند عقب و کوچک می شدند و به هم می چسبیدند. ماشین می‌آمد به طرف ماها که نشسته بودیم. همه از جلو ریختند عقب روی هم. اما ماشین نیامد روی ماها رفت به طرف دیگر. رفت تا ایستاد جلو یک در آهنی آبی بزرگ. سینما بوق زد کنار ما از جا پریدیم. ترسیدیم.  یک زن از در آمد بیرون مثل زن دکتر بهداری، چادر نداشت، چارقد نداشت، پیراهن بلند گُل گلی داشت. وای جلو آن همه مرد تنبان نداشت. موهاش بلندِ زرد بود، پاکیزه بود، آویزان بود روی شانه‌اش. ساق پایش مثل پای صُغری بود وقتی که قالی می‌شست. زن عمو گفت: « اَستخفُرُ الله! اگر خبر به حاجی شیخ برِسَه!؟ خدا میدانه ... ». با شدت دست محمد و فریدون را گرفت که برویم. ما نمی‌رفیتم. محمد جیغش بلند شد. سرها برگشت به طرف محمد.  آقای سینما زن عمو را دعوا کرد. زن سوار ماشین بود. باد می‌زد به موهای بلندش. آهنگ رادیون می‌خواند. مرد یک چیزی به زبان شهری گفت. زن بلند بلند خندید مثل دلارام که من خیلی خنده‌اش را دوست داشتم.