عباس یاقوب، فراش مدرسۀ بالای رودمعجن، آفتابۀ مسی سرخی را آورد و گذاشت کنار آقای مْدْیر. آقای مْدْیر، لباس ارتشی قشنگی داشت. هیچکی با چنین لباس تمیز و  برقی برقی تا حالا به ده نیامده بود. مثل لباس رئیس پاسگاه بود اما لباس رئیس پاسگاه این قدر صاف و برقی برقی نبود. لباس آقای مدیر یک عالمه دکمۀ طلایی و کمربند چرمی و چیزهای آویزان داشت که لباس رئیس پاسگاه نداشت. کلاه آقای مْدْیر عین کلاه شاهنشاه آریامهر بود. خیلی با رئیس پاسگاه فرق داشت. روی لباس رئیس پاسگاه همیشه لکه های عرق خشک شده بود مثل نقشۀ جغرافی روی دیوار کلاس پنجم که نم زده بود و روی دریای خزرش نمِ کاه‌گل یک ابر قهوه‌ای درست کرده بود.  

بچه‌ها را در سرازیری تپه پشت مدرسه نشاندند مرتب توی صف. ما کلاس اولی‌ها جلوی همه نشستم روی خاک. خوب می‌توانستم از نزدیک همه چیز را ببینم.

آقای مْدْیر، یک پاکت مقوایی از کیفش در آورد و از توی آن چیزی در آورد مثل یک قلم، آبی رنگ بود و سرش مثل فرچۀ واکس «رمضون لی‌لی» بود که باهاش کفش‌های بابام را برق می‌انداخت. اما فرچۀ آقایْ مْدْیر خیلی ریز بود و موهاش سیاه نبود. سفید بود و نازک.

آقای مْدْیر گفت: « بچه‌ها! به این میگویند «مسواک»  باهاش دندان‌ها را می‌شویند. دندان‌های سیاه شما را کرم خورده. چون دندانها را شب نشسته  خوابیده اید».

توی ذهن بچه‌ه‍ا این سؤال‌ها مور مور می‌کرد: « دندو کی خیله مَحْکَمَه! دندور خا کوخ نمْتنه باخرَه!؟ چین آی کوخه‌یه!؟»[1] آقای مْدْیر گفت «می‌خواهیم مسواک زدن را یاد بگیریم. باید روزی سه بار مسواک بزنید بعد از صبحانه، بعد از ناهار و قبل از خواب».

باز دوباره از توی همان پاکت مقوایی یک لولۀ سفید درآورد که یک سرش پخچ بود و یک سرش پیچ پیچی سرخ. گفت «این خمیر دندان است! درش را باز می‌کنید اینجوری»؛ بعد پیچ سرخ را چرخاند. باز شد. لوله را فشار داد. ماست خیکی سفیدی از سر تنگ لوله آمد بیرون به اندازۀ «کوخ پیله»[2] و گذاشتش روی موهای سفید فرچه.

-: «حالا یک کم آب توی دهنتان قرقره می‌کنید»

صدای معلم خیلی قشنگ بود، شهری لفظ قلم می‌شکست، خیلی خوشم می‌آمد مثل صدای رادیویی که بابام تازه خریده بود و فقط شبها می‌خواند: «اینجا تهران است، صدای ملی ایران». ساعت ۹ شب هم  از رادیو دهلی ترانه‌های درخواستی با صدای آقاسی و سوسن و … را  گوش می‌دادیم آقاسی می‌خواند «سر پل دزفول یار یار منه».

آقای مْدْیر نشست و به فراش گفت: «عباس! آب بریز». آفتابۀ مسی عین آفتابۀ «مستراب حولی باباکلو»[3] بود. که همیشه آب داغ داشت زمستانها روی بخاری و تابستانها بغل دیوار توی آفتاب. آقای مْدْیر مشت آب را برد توی دهنش؛ سرش روگرفت بالا و قل قل کرد و ریخت روی زمین. بعد فرچه را با همان خمیری که عین «کوخ پیله» بود برد توی دهنش و شروع کرد جلو و عقب بردن. بچه‌ها را خنده گرفت. آقای مْدْیر همچنان که فرچه را توی دهنش عقب و جلو می‌کرد چشم غُرّه رفت. همه از ترس میخ شدیم.

حالا آقای مْدْیر بلند شده بود و ایستاده فرچه می‌زد. از کنار لبش کف می‌زد بیرون. مزۀ صابون حمام توی دهن همه افتاده بود. وقتی مادرها می‌بردندمان حمام، لیف پشمی زمُخت و چغَل را می‌کشیدند توی صورت و دور لب و لوچۀ ما بچه‌ها، کف می‌رفت توی جشم و دهنمان. گس بود لزج بود. سوزآور بود. چشم را می‌سوخت. می‌گفتند صابون نشادُر دارد. از اسم نشادر بدم می‌آمد به یاد «قُشادِ خر»[4] و عنبر نسارا می‌افتادم.

آقای مْدْیر ایستاده بود و همان طور که فرچه را توی دهنش پس و پیش می‌کرد صورتش را به سمت بچه‌ها می‌چرخاند و حرکات بالا و پایین و چرخاندن فرچه توی دهن را به بچه‌ها نشان می‌داد. عباس یاقوب با صورت به هم کشیده و دهن باز، کله‌اش را با کلۀ آقای مْدْیر تکان می‌داد. توی دهن نیمه بازش فقط یک نصفه دندان نیش پایینش باقی مانده بود. می‌شد دید که «همَه‌ی دندوناش‌ر کوخ بخورده!» [5]

آقای مْدْیر فرچه را در آورد و با دهن پر کف، توضیح داد که باید جوری بکشید که غذاها و چیزهایی که لای دندان‌ها رفته بیاید بیرون.  با دهن کفی که حرف می‌زد خلقم تنگ شد و نفسم گرفت.

عباس آب می‌ریخت و آقای مْدْیر دهانش را می‌شست و تند تند کف‌ها را تف می‌کرد. طناب نارنجی قشنگی که در سه رَج  بافته شده بود – از همانهایی که از دوش دژبان ارتش آویزان است- از روی دوش به زیر بغلش آویزان بود و هی می‌افتاد روی دستش و باز آقای مْدْیر جمعش می‌کرد می انداخت روی دوشش که خیس نشود. چقدر من آن طناب نارنجی را می‌خواستم: «کاشکِم اُ طناب از مو بو، زنگولَه‌ی برَه‌ِی کُمُوریم‌ر از گردنش دلینگو مه‌کیردم[6]».

آقای مْدْیر یکی از بچه‌های کلاس پنج را آورد جلو صف و یک فرچۀ دیگر از توی یک پاکت مقوایی در آورد و گفت :«حالا تو مسواک بزن. عین من که زدم». پسر هم می‌ترسید هم خجالت می‌کشید. اول تن نمی داد. آقای مْدْیر تشر زد. عباس آب ریخت و پسر با دست‌های ناشسته مشتش را پر آب کرد و هورت کشید. بعد فرچه را با ناخوشایندی کرد توی دهنش. چندشش شد. آورد بیرون. آقای مدیر تشر زد که : «دقت کن! الاغ! خوب بکن توی دهنِت» پسر دستپاچه شد فرچه را فرو برد تا خورد به کرکنُک‌ش[7]. یک مرتبه عُق زد و بالا آورد. بچه‌ها خندیدند. آقای مْدْیر دعوا کرد: «خفه! کُرّه الاغا! خنده دارد؟!». و بعد چند تا دستِ نازک با ترکۀ آلبالو تنبیه شدند.

***

ظهر سر سفره برای بابا کلو داستان مسواک را گفتم و گفتم: « نزدیک بو بْچَه‌ی سِید جلال خفه شَه! مه‌ین بری هَمَه‌ی بچّا از شهر میسواک بیارَن خْدَی خْمیر!» [8].

بی بی با تعجب پرسید: «خمیر بری چی‌شِه[9]؟!»

بابا کلو جواب داد: «خمیر دندو. بری دندونار بُشُ‌یَن.» [10]

بی بی: « چی آیِ خْدَی خمیر مْشُ‌یَن؟»[11]

باباکلو: «زن! خمیر آردِ گندوم نِه! میثلی صَعبُو کف منه.» [12]

بی بی : «هه! چین آی دیل‌شه ور مدره صعبو د دهناشِه کْنَنْ؟ وَع وَع! ور تخته فْتَه.» [13]

بابا کلو: «کفهاش خاشمزَه یَه. شوشتن دندو کار خوبِ یَه، دستور پیغُمبَرَه. اما پیغُمبر خْدی سیخ درختی اراک خلال مه‌کیردن. پْرَّه‌ی نمکِ‌م مزمزه مه‌کیردن. خلال خیلِه ثوابش بیشتر ازی میسواکای نفتی و خمیرای راغنی یَه».[14]

باباکلو بعد از غذا معمولاً با سیخ کبریت یا سیخ نازک هیزم یا خاری که از بوتۀ خارهای روی دیوار می‌کند و تراشه‌های غذا را از لای دندانهایش بیرون می‌کشید و غورت می‌داد. پوخه‌ی نمک می‌ریخت کف دستش و می‌برد توی دهنش. با انگشتی که شاید چند دقیقه قبل توی دماغش بوده، نمک را به همۀ دندانها می‌مالید. آب دهنش که جمع می‌شد قورت می‌داد و دعای سفره را با عربی غلیظ می‌خواند تا روزی اهل خانه زیاد شود: «الحمد لله ربّ العالمین هنیئاً للآکلین و برکةً للباذلین صِحَّةً لِلجالِسین ؛وَشَفاءً لِمَرضَی اَلمُومِنینَ وَاَلمومِنات. الحمد لله الّذی یُطعِمُ و لا یُطْعَم و یَرزُقُ و لایُرْزَق، زادَ الله النّعم، دَفْعَ الله النّقَم، بِحَقّ سیّد العرب و العجم».

 


[1] . دندان که خیلی محکم است! کرم نمی‌تواند دندان رو بخورد! این چه جور کرمی است؟

[2] . کرم پیله/ کرم ابریشم

[3] . توالت منزل بابا بزرگ

[4] . پهن الاغ

[5] . همۀ دندانهاش را کرم خورده

[6] . کاش آن طناب از من می‌بود و زنگوله را از گردن برۀ دو ساله‌ام آویزان می‌کردم.

[7] . کرکنوک: ته کام

[8] . نزدیک بود پسر سید جلال خفه بشود. می‌خواهند برای همه بچه ها از شهر مسواک بیاورند با خمیر دندان.

[9] . خمیر برای چی؟

[10] . برای این که دندانها را بشویند

[11] . چه جوری با خمیر دندان می‌شویند؟

[12] . خمیر آرد گندم نیست.مثل صابون کف می‌کند.

[13] . چی جوری دلشان ور می‌دارد صابون توی دهنشان کنند؟ اَه اَه! مرده شورشان ببرد.

[14] . کف‌هاش خوش‌مزه است. شستن دندان ثواب دارد. اما پیغمبر با سیخ درخت اراک خلال می‌کردند. یک کم نمک مزمزه می‌کردند. ثواب خلال بیشتر از این مسواکهای پلاستیکی و روغنی است.