تاریخ ادبیات برزخیان (دیدار نهم): شاعر خجالتی

در سه پرده

پرده‌ی‌ اول: کاشان محله‌ی دروازه عطا

از پله‌ها که می‌آیی بالا به تالاری می‌رسی با چهار در به چهار اتاق. یکی باز است، کفش قالی‌های بزرگ و پاخورده‌ کاشان؛ دور تا دور اتاق کنار دیوار تشک سفید و نرم؛ پشتی‌های دست‌باف قیمتی چیده. پرده‌های رنگی غبارخورده. پنجره را باز می‌کنم و سری به بیرون می‌برم. چه حیاط پر درخت و بزرگی. سکوت و تنهایی. مش باقر ماست‌فروش گفته که «سهراب خان هر وقت فرصت کند از تهران می‌آید كاشان توی گلستانه در خلوت به فكر فرو مي‌رود». آیا گلستانه همین است؟ نمی‌دانم آیا در باغ اجدادی سپهری‌ها هستم؟ یا در خانه‌ی قدیمی آنها در محله‌ی دروازه عطای کاشان؟ شاید هم باغی در تپه‌های قمصر که برای نقاشی می‌رفته آنجا. یا آن باغی که تا چهارده سالگی را در آن گذرانده. اما از این جا نه بوی علفی می‌آید و نه در طرف سايه‌ي دانايي است. ولی بزرگ است.

وسطای باغ، کودک لاغر مو فرفری با شلوار لی و پیراهن آبی، شاخه‌ی درخت را کشیده پایین و توت می‌چیند. صدایش می‌زنم.

«آقا پسر! .......»

برگشت و چند ثانیه به من نگاه کرد و «از پشت الفاظ، تا علف‌های نرم تمایل دوید، رفت روی پاشویه‌ی حوض». بعد رفت ته باغ گم شد.

سرم را به اتاق برگرداندم و دور اتاق چرخاندم. روی تاقچه کنار یک کاسه‌ی سفالی دفترچه‌ی کهنه‌ای بود. رویش نوشته بود «خاطرات منوچهر سپهری 1341»!  برداشتم. ورق زدم. منوچهر برادر بزرگ سهراب است. چه چیزهای جالبی از زندگی سهراب نوشته:

«اول فرودین 1341 ــ سهراب از ظهر تا حالا که ساعت هشت شب است نشسته بیخ حوض، زل زده به ماهی قرمز، کاغذ خط‌خطی می‌کند. مادر، سهراب را صدا زد و آهان! حالا من را. شام داریم می‌رویم خانه‌ی خاله سونا. جای آقا جون خالی. سهراب داد زد: رعنا! کفش‌هایم کو؟»

اوووو! اینجا رو !!! «حوری دختر بالغ همسایه» یک دختر واقعی بوده!

«طرف ِ غروب، لب ِ بوم کباب باد می‌زدم که حوری را دیدم. دختر بالغ همسایه، زیر نارون نشسته بود و ساکت بود».

مثل این که دل دو برادر رو تصرف کرده بوده! همان روز حوری دختر بالغ همسایه زیر نارون مرده، همه گریسته‌اند الا سهراب که رفته لاک‌پشت بیاره.

«2 فروردین 1341ــ آخر شب، سهراب رفته سر جاده، پیشواز دوستش علی که از تهران می‌آید»

منوچهر نوشته که این پسر تهرونی، علی حاتمی فیلم‌ساز قجری است که دو روز میهمان سهراب بوده. یک کلید هم داده به منوچهر و گفته که از ستارخان سردار مشروطه به‌ش رسیده.

«ظهر تو حیاط همسایه با سهراب دیگ می‌شستیم. مش باقر ماست‌فروش می‌گفت: بیایین سرشیر تازه ببرین، دوغ ببرین، کشک ناب، هر چی می‌خواین. گفتم، مش باقر، دل خوش سیری چند؟ مش باقر خندید. دیدم سهراب دستش را شست و توی دفترش چیزی نوشت».

«11 فروردین 1341:طرفِ ظهر از خانه رفتم بیرون ... پشت کاجستان، سهراب را دیدم. تنها نشسته بود و به گل سوسن می‌گفت: شما.»

عجب! بیشتر مصرع‌های مشهور سهراب توی دفترچه‌ی خاطرات برادرش هم هست. انگار سهراب جمله‌های نابش رو از یادداشت‌های روزانه‌ی برادرش بر می‌داشته. منوچهر در روز 14 فروردین نوشته:

«چند روز پیش بیخ حیاط، این مسیح مجسم [یعنی سهراب] را دیدم که داشت مخفیانه دفترچه‌ی خاطرات مرا دید می‌زد».

عیبی نیست عوضش یک جایی هم منوچهر نوشته که یادداشت‌های سهراب را از روی کاغذهای دیوار اتاق آبی رونویسی کرده «چند تا از نوشته‌ها را برای خودم نوشتم و الان اینجا پاکنویس می‌کنم»!  این دو برادر داد و ستد جمله داشته‌اند! خدا عالم است کدام حرف مال کدام برادر است؟ دلم گرفت، نکند شعرهای این آدم هم به سرنوشت رباعی‌های سرگردان دچار شود!

سر از دفترچه درآوردم روبرویم یک درب چوبی کهنه آبی است بسته. بالای در تابلویی به خط آبی نوشته [اتاق آبی[. منوچهر نوشته که «آقا جون داشت اتاق سهراب را آبی می‌کرد؛ می‌گفت: اتاق سهراب باید آبی باشه». چقدر دلم می‌خواست اتاق آبی را ببینم.

بی‌اختیار در را هل دادم، به راحتی باز شد ...