تاریخ ادبیات برزخیان (8) بازسازی صحنهی قتل عطار
تاریخ ادبیات برزخیان (دیدار هشتم) : بازسازی صحنهی قتل عطار
در بیرون از شهر نشابور از آرامگاه خیام به سمت بنای گنبدی فیروزهای رنگ آرامگاه عطار در منطقهی شادیاخ نزدیک میشوم. توی میدان نرسیده به بنای آرامگاه، تابلوی نصب شده و رویش نوشته است:

دور محوطهای را با نوار قرمزی محصور کردهاند که کسی وارد نشود. جمعیت زیادی آمدهاند. آن طرفتر یکی از مجسمهی عطار پرده بر میدارد. دو مأمور نیروی انتظامی نمیگذارند مردم در محل تحقیق جمع شوند. چند نفر خوشپوش با کراوات و کت و شلوار توی صحنه روی صندلی نشستهاند. خیلی آشنا به نظرم میآیند. نزدیکتر میروم استادان بزرگ بدیع الزمان فروزانفر، ادوارد براون، یان ریپکا ، ذبیح الله صفا، عبدالحسین زرینکوب، استعلامی، شفیعی کدکنی و تعدادی آدم از قرون قدیم با دستار و لبّاده و قبا و گیوه و تنبان گشاد سیاه، اینها را نمیشناسم.
وسط محوطه تخته سنگی است و کسی رویش نشسته که سر روی گردنش نیست. سرش را توی دستهاش گرفته و روی زانو نگهداشته و زیر لب زمزمه میکند:
درد بر من ریز و درمانم مکن زانکه درد تو ز درمان خوشتر است.
یک پلاک سفید از گردن بیسر آویختهاند رویش نوشته :
عطار نیشابوری (مرگ؟ قتل؟ شهادت؟ 617 تا 627 قمری مشکوک!).
دور از چشم دو مأمور آرام خودم را میکشم پشت تنهی کاج قدیمی و گوش تیز میکنم تا حرفهای آدمهای داستان را بشنوم. مردی که عینک دودی دارد میرود کنار بدن بیسر، خم میشود و از سر بریده میپرسد:
شیخ! لطفاً توضیح بدهید وقتی مغول سرتان را برید چگونه سرتان را برداشتید و راه افتادید؟تا کجا رفتید؟ میتوانید الآن این کار را انجام دهید؟
لبهای سر بریده میجنبد. همهی استادن خوشپوش و آن چند نفر دستاربندِ گشاد تنبانِ قدیمی دارند با دقت گوش میدهند. در چهرهی همهی آنها نگرانی میبینم. نمیفهمم چرا چنین نگرانند!؟ سر بریده میگوید: «کارآگاها! نه قصهی بی سر شدن در باب عطار است و نه کتاب بیسرنامه از آنِ وی»! افسانهی راه رفتن بدن بیسر را به حلاج بستهاند. عوام الناس را این موهومات بسیار خوش میآید.کارآگاه گفت: یعنی دانشمندی مثل دکتر علی شریعتی که این داستان را نقل کرده عوام است؟ خود شما این قصه را در کتاب جوهر الذات سرودهاید هم حلاج و هم شما هر دو مثل همید. «شبی حلّاج را دیدند در خواب/ بریده سر بکف مانند جلّاب» و اعتراف کردهاید که: کسی این جام معنی در کشیدست/ که چون عطّار خود را سر بریدست؟!!
سربریده پلکها را فرو بست و در دل گفت: ربنا! چه کنم با این تاریخ تیره و تار؟! بعد چشم گشود و گفت:
کارآگاهمردا! کتاب جوهر الذات را عطارِ تونی سروده او از اهالی تون طبس است. سیصد سال پس از ما میزیسته. وانگهی! مگر خود نخواندید که گفته «شبی حلاج را در خواب دیدند»؟ کجا از «دوان شدن و سر بریده زیر بغل گرفتن» سخن رفته است؟
[محققان شیکپوش نگاهی پوزخندآمیز به دستاربندان کهنپوش کردند اما جرأت دم زدن نداشتند.]
کارآگاه گفت: شیخ صبور باشید ما میخواهیم به حقیقت برسیم. ما میخواهیم حقیقت قتل شما را کشف کنیم فعلاً کاری به آثار شما نداریم.
قطرهی اشکی از گوشهی چشم سر بریده فروغلتید. و این بیت را خواند:
برای جست و جوی این حقیقت هزاران حلق در دام طناب است.
آرام آرام خودم را کشاندم میان گروه محققان و مورخان ادبی. آنها هرکدام یک کارت مخصوص روی سینه داشتند. که نامشان نوشته شده بود. آدمهای قدیمی را از روی کارتشان شناختم دولتشاه سمرقندی، امین احمد رازی، تقی اوحدی بلیانی، قاضی نورالله شوشتری، رضاقلیخان هدایت،
کسی متوجه حضور من نبود. مدتی گفت و شنود با بدن بی سر ادامه داشت او نه از مرگش چیزی به خاطر داشت نه از آثارش. گفت که مرگ حافظهاش را فروپاشیده است. ساعتی بعد کار بازپرسی را تعطیل کردند و میهمانان برای ناهار به نیشابور رفتند. من کنار بدن بیسر رفتم. در حالی که نگاهم را روی جای خالی سر روی گردن متمرکز کرده بودم، سلام کردم. سر بریده جوابم را داد. گفتم
شیخ! شما با آن عرفان زاهدانه و دردآمیز و نالههای سوزناک باید در بهشت باشید. تعجب میکنم در برزخ چه میکنید؟
آهی کشید و گفت: پروندهی ما چند اتهام متلون دارد: یکی این که جماعتی که مدعی شاعری اند شکایت بردهاند که ما اشعار ایشان را به نام خود کردهایم حدود 120 نفرند که مدعیاند مثنویهای بلبلنامه و اشترنامه و بیسرنامه و هیلاجنامه و خسرونامه و دیگر نامهها را ایشان سرودهاند و افسانه سازان تاریخ به نام ما ثبت کردهاند. تقصیر ما چیست؟
توی این جمع 120 مدعی، آدم سر شناسی هست؟
از آن قلیخان هدایت بپرس که 190 کتاب به ما منتسب ساخته و عمر ما را 114 سال گفته. از آن قاضی شوشتری بپرس که تذکرهاش، تسخره است. از آن زندگینامهنویسان بپرس که مجعولات این افسانهسازان را رونویسی کردند. آخر مرد عاقل! هفتاد سال عمر یک نفر، کفایت خواندن 114 کتاب شعر نکند چه رسد به سرودن 114 منظومه شعر.
پس توی آن جمع شاعر شناخته شدهای نیست؟
سرشناسشان مایم که اینک بیسریم. ایشان را اگر شهرتی بود یا هر یک از آن آثار عدیده اعتباری داشتی کی محل نزاع واقع شدی؟
اتهامهای دیگرتان چیست؟
یکی دیگر قضیهی «دختر آتش پاره» است.
دختر آتش پاره چه قضیهای است؟تا حالا نشنیدهام!
همان قصهی دختر ترسا و دلبری از شیخ صنعان و بازی با ایمان شیخ.
بله بله! قصهی شیخ صنعان در منطق الطیر! وای چه اتهامی! قرآن سوزی! خوکچرانی شیخ مسلمان به عشق دختر مسیحی! و از همه بدتر ازدواج با نامسلمان! حتماً حکم ارتداد دادهاند؟!
آری! سنگین است و صعبتر آن که دخترانی مکتوب میفرستند با امضای «آتیش پاره». یکسر میپرسند شیخ! چرا قصهای نساختی که ما دختران اسلام، راه مشایخ ترسایان را بزنیم و ایشان را به کیش خویش درآوریم و انتقام شیخمان را از آن کافران بازستانیم؟
قضیهی سوم قصهی محمود و ایاز است که کار ما را بیش از اینها زار کرده .
منظور قضیه محمود غزنوی و غلامش ایاز است؟ مسئلهی ایشان چه ربطی به شما دارد؟
ربطش آن که ما در منظومههامان مکرر عشق محمود و ایاز را ستودهایم. گویند این سلطان با غلامش روابطی از آن دست که افتد و دانی، داشته! تو چرا محمود را سلطان حقایق گفتهای و ایاز را سالک پاکباز و انسان کامل؟
[با خودم گفتم بر سر سنایی و مولانا و سعدی و سهروردی و دیگران چه خواهد رفت در این برزخ!] پرسیدم مگر شما از رابطة نادرست سلطان محمود و ایاز و غلامبارگی محمود خبر نداشتید؟ چطور یک رابطهی نامشروع را به یک پیوند روحانی تبدیل کردید؟
تو سلطان را گویی غلامباره! از کجا معلومت شد؟! کو؟ در ثانی فرضاً که بوده باشد، قصور از ما نیست. بزرگان عارفان سلف آن پیوند را روحانی نوشتند. عین القضات همدانی و شیخ احمد غزالی جملگی برآنند و در رسائل و کتب ایشان مسطور است. در خانقاهای نشابور کتابهای ایشان را خواندیم. در زمانهی ما تاریخ بیهقی نبود، تاریخ گردیزی و چهار مقالهی نظامی عروضی نبود و دیوان عنصری و عسجدی نبود. تحقیقات علمی و تصحیحات منقح و منشورات مزین هیچ نبود؛ هم از این رو ما را از حقیقت سلوک آن دو اطلاع نبود و در ایشان عشق روحانی دیدهایم و نوشتهایم و وقتها خوش کردهایم که حال این گرفتاری حاصل آن اوقات است.
به نظر من قصهی دیوانههای آٍثار شما که خیلی مسئلهدارتر است! شما 122 قصه دارید که از زبان دیوانهها همهی کائنات را به نقد و مسخره گرفتهاید! مجانین شما نظام خلقت را نقادی کردهاند! عجیب است که از این موضوع بر شما اتهامی نبستهاند؟؟
در این خاک برزخی، سخن فیلسوف و کودک و دیوانه را اعتباری ندهند. رئیسان برزخ به منکرات شرعیه بیش حساسند تا به فلسفیات و دهریات. هم از این روست که چنین به قصهی محمود و ایاز درپیچیدهاند و مجانین را رها کرده.چه عجب باشد که بر دیوانهای، حالتی تابد ز دولت خانهایگروهی مردمش دیوانه خوانند گروهی کامل و مردانه دانند
ترا بر ما از آن دست ستم نیست که بر دیوانه و عاشق قلم نیست
بله میفهمم. گفتید که خیلی از کتابها که به نام شما کردهاند از شما نبوده. مختارنامه چطور؟ همهی رباعیاتش مال شماست؟ بعضیها در انتسابش به شما شک کردهاند. مقدمهی دو کتاب تذکره و مختارنامه خیلی با هم متفاوتاند. واقعیت چیست؟
مصححان میگویند در نسخ کهن دیوانم دو سه رباعی بیش نیافتهاند. اندر مختارنامه چند رباعی دهری و فلسفی هست که گویند از همشهری ما حجة الحق عمر خیام است. ایضاً رباعیات زاهدانه و عارفانه از دیگران نیز هست.
بله از رباعیات اهل تشیع هم در مختارنامه هست، مثلا این رباعی که خطاب به امام حسين (ع) سروده شده و به عصمت امامان دوازدگانة شيعه تصريح دارد:
اي گوهر كان فضل و درياي علوم وز راي تو دُرّ درج گردون منظوم
بر هفت فلك نديد و در هشت بهشت نه چرخ چو تو پيشرو ده معصوم
نه! بل سازندهی این رباعی شیعهی سیزده امامی است، اگر حسین شهید، پیشرو ده معصوم باشدی معصومان سیزده شوند علیهم السلام. علی و حسن و حسین با ده معصوم پس وی. غوامض مختارنامه کم از سایر منسوبان من نیست.
بله درست می فرمایید. ببخشید من هنوز قانع نشدم که قضیهی بیسر دویدن شما و کشتنتان توسط مغول چرا اینقدر اهمیت دارد؟
احدی ننوشته ما مقتول مغولیم الا ابن الفوطی بغدادی. حتماً این قتل مهم است که چنین جماعتی از ازمنۀ قدیم و جدید فراهم کردهاند! شاید از بهر توریسم، یا صناعت رمان یا فیلم یا تاریخ ادب و تحقیقات ادبی. بعد کشف قتل، ماجرای داروخانهداری ماست که واکافته خواهد شد.
بله! در بیتی گفتهاید: «به داروخانه پانصد شخص بودند/ که در هر روز نبضم مینمودند»ماشالله! به اندازهی دو تا بیمارستان 250 تختخوابی مریض داشتید! روزی پانصد تا؟! اوووو وَه! محلهی شادیاخ مگر چقدر مریض داشته؟!
افسانه است! خدا مکناد بگویند خسرونامه از ماست ورنه به سبب این بیت عطار پزشک خواهد بود و فصلی نبشته خواهد آمد اندر تاریخ طب. اگر اشترنامه اثبات گردد دوستاران ما گویند که عطار اندر فنون شترداری و کاروان سالاری سر سلسلهجنبان بود. بعد قصۀ مرغان است که به استناد بلبل نامه و مقامات الطیور، فرید الدین عطار از متقدمان پرورش مرغ و ماکیان شود و معاندانش نیز تهمت تناسخ و حلولیگری را بار دیگر بر روی کار افکنند که این حلولی کدکنی سی مرغ را در یک مرغ نسخ کردهاست. سالها این بیت را بر سر ما میکوفتند که عطار حلولی است :
اینجا حلول کفر بود و اتحاد هم کاین وحدتی است لیک به تکرار آمده
بله بله مسئله خیلی پیچیده است! اما واقعاً سؤال بزرگی است شما را مغول شهید کرد یا مرگتان شکل دیگری داشت؟واقعاً چه طور بوده؟
اوفتادهای اندر پی افسانه، پسر!؟ تو را دیگر چه سود از آن؟ چه فرق که مغول ما را کشته باشد یا تیمور یا نادر یا طالبان! ما در آتش اندیشههای متلون مردمان این خاک برزخی همی سوزیم؛ شیوهی مرگ و انتساب آثار معلوم شده و واکُفتن آن را اعتباری نیست. این ایام، محتویات نوشتجاتمان در برزخ مدرن محل سؤال است.
از سرزنش شیخ سر فروافکندم. صدای فریادی مرا به خود آورد. جوانی که دوربین عکاسی در گردن داشت و یک کوله بر پشتلإ از زیر نوارهای قرمز رد شد و آمد توی صحنهی قتل و رو به دو سرباز دهاتی که مأمور محافظت از محوطه بودند فریاد ميکشيد:
سربازها جوان را به زور از صحنهی قتل بیرون انداختند. اشکهای سر بریده گوله گوله میریخت روی زانویش. تا این زمان از این مسائل بی خبر بود و گمان میکرد بعد از تحقیقات معتبر استادان بزرگ دیگر آن آثار مجعول به نامش منتشر نمیشود. میگفت: بیانصافها مرده 700 سالهی ما را به محکمه کشیدهاید و از خودتان غافلید. اشکریزان زمزمه میکرد «زان که درد تو ز درمان خوشتر است»
مانده بودم جوان را دلداری بدهم یا سربریده را! رفتم پیش جوان و با او همدلی کردم. گفتگوکنان به خرابههای شادیاخ رفتیم. خانهی مخروبهای را نشانم داد که میگویند خانهی عطار بوده و بعدها این عکس را برایم به تاریخ ادبیات برزخیان ایمیل کرد.
