تاریخ ادبیات برزخیان (7): تابوت سرگردان نیما
عصر یک روز گرم، تابستان 1372 آمبولانس حامل تابوت پدر شعر نو فارسی در جادهی مارپیچ درهی یوش زوزهکشان سرازیز میرود و کاروان اتومبیلهای آکنده از ادبیات و هنر و فرهنگ تابوتی خالی را به سوی روستای یوش مشایعت میکنند. درهی روستای یوش و چهرهی کوههای وازنا و ازاکوه را گرد و خاک ماشینها پرکرده. من کنار خانزادهی یوشی نشستهام روی کوه بلند وازنا روبروی خانهی پدری او. درهی یوش و رودخانهی یوش زیر پای ماست، این جوانک که روی تپه به شما نگاه میکند علی اسفندیاری است که بعدها نیمایوشیج پدر شعر خواهد شد.
از علی پرسیدم :جنازهی شما را برای چی از تهران میآورند به یوش؟ اون هم بعد از 34 سال؟
خودم وصیت کرده بودم در زادگاهم و در همین خانهی پدری خاکسپاری کنند. دیماه سال 1338 که مُردم، صدایم را نشنیدند چون هنوز پدر شعر مدرن فارسی نبودم. اصلاً آن روزها مهم و سرشناش نبودم. حداقل برای بزرگان و فرهنگ گردانان آن روزها. نعشم را بردند امامزاده عبدالله شهر ری خاک کردند. حالا که مکتب تجدد و شعر نو محکم پا گرفته، خب برای تجدد هم لازم شده که گوری بسازند. شورای اسلامی یوش هم اصرار دارند که وصیت باید عمل بشود و جنازه را طبق وصیت باید بیاورند اینجا توی حیاط پدری خاک کنند! لابد منافع هم دارد!؟قبر تجدد توی این دهات توجه توریست ها را خوب جلب میکند. اصلاً خوب است که هر آدم اسم و رسم داری را ببرند توی زادگاهش خاک کنند.
ماشینها دارند به یوش نزدیک میشوند. گفتم چه روستای زیبایی! چه عمارت مجللی داشتهاند پدرتان!
بله پدرم اعظام السلطنة خان این منطقه بود و این عمارت اجدادی ما از عهد صفویه است. تمامی تزئینها، آجرکاری ، گچبری، رنگکاری، خراطی، اُرسیها و آینه کاری قدیمی است.
* یقین دارم یوش تا حالا چنین جمعیتی به خود ندیده؛ شاعران، منتقدان، سینماگران، دانشجویان ادبیات دانشگاههای تهران با استادانشان و عاشقان ادبیات معاصر با اهالی روستاهای بلده و نور و آمل و بابل همه توی هم میلولند. زنها و بچه ها روی پشت بامها به تماشا ایستاده اند. نیما میگوید: هیچ کدام از همولایتیهایم را نمیشناسم. شاید یکی دو سه پیر مرد خمیده که وقتی تابستانها من به اینجا می آمدم جوان بودند.
* پیر زنی که عصا در دست لب بام برای تماشای مراسم آمده بود گفت: آق ایبرام خان ریکا خله وقته که بمرده ونه جنازه تا إسا کجه دیه؟
* نیما نگاهی به پیر زن اندخت و عرق پیشانیش را پاک کرد و چشمش را دوخت به کوههای بلند روبرو و گفت:
ببین این دونان شهری هوای پاک کوهستان را چه خاکی کردهاند! در غبار اتولها و غرور شهریها «وازنا پیدا نیست». همین کوه روبهرو وازناست. کوه خاطرات من. اما افسوس که اینجا یوشِ برزخی است، نه یوش مازندران!
* گفتم : یعنی استاد! شما هم در تاریخ ادبیات ایران برزخیها هستید؟
بگو کسی هست که نباشد؟ با این گذران کثیف که من داشتهام چرا برزخی نباشم. میدانی چقدر دشمن داشتم. همه باسواد و نیم سواد مدعی العموم شعر فارسی اند. آقای بدیع الزمان فروزانفر بشرویهای و دکتر مهدی حمیدی شیرازی با دستیاری شمس قیس رازی یک شکایت تند نوشتهاند و اسم هفت هزار شاعر فارسی را از تذکرههای دولتشاه سمرقندی و نصرآبادی و خلاصة الاشعار و عرفات العاشقین استخراج کرده امضا گرد آوردهاند علیه اسلوب من. شنیدهام آقای فروزانفر با خلیل بن احمد پدر عروض عربی، ابوالعباس ناشئ الکبیر، اعشی بن قیس، قلقشندی و حتی شعرای جاهلی عرب کمپین ساخته، طومار نوشته اند علیه من که این روستایی ناموس عروض شعر اسلامی را ....
* ولی حالا دیگر همه شعر نو را پذیرفتهاند. همه جا با احترام از شما با لقب «پدر شعر نو فارسی» یاد میکنند!
کدام شعر نو! همه جا هنوز دست سنتیهاست. مگر اخیراً نخواندهای یکی از نورسیدهگان دانشکدهی ادبیات تهران نوشته که نیما پدر شعر نو نیست.
* خب شاید به این دلیل که بعضی از مخالفان شما نوشتهاند که شما زبان فارسی نمیدانستهاید و دشواریها و کژتابیهای زبان شعر شما را ناشی از فارسیمدانی شما میدانند.
میدانی در هر دینی مفتیانی هستند که بر اساس شنیدهای فتوای قتلی صادر میفرمایند. خب! اگر نیما یوشیج فارسیمدان بود، باید فارسی او در نامهها و حرفهای همسایه و نوشتههای دیگر هم سست و نادرست باشد. و شعرهای سنتیاش هم بد وزن و بی اصول. نامههای همسایه را کاش بخوانند. این حضرات ناقدان لَدُنی هستند. مکتب «نقد لَدُنّی» در کشور ما سابقه باستانی دارد. این سیاق از انتقاد و قریتیکا چنان است که ناقد کم سواد از خزانهی «من لدُن علیم خبیر» بهرهمند است. با بو کردن یک جمله از نویسنده یا یک بیت شاعر، تمام میراث اجدادی و پسینهی نبیرگان وی را به باد هتک میگیرند و کتابها مینویسند و دربارهی اسلوب و افکار وی و نیاکانش قضاوت میکنند.
* شنیدهاید که در طرف مقابل سنتیها هم شاعران موج نو و شعر زبان و شعر حرکت و جوانهای پسامدرن امروزی میگویند روزگار شعر نیما گذشته؛ می گویند کارهای نیما شعار است نه شعر. آنها از شما هم عبور کرده اند.
بله بله! بیانیه دادهاند علیه من. و توبهنامه نوشتهاند از پیروی اسلوب من . یکی کتاب نوشته که «چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم». آقای هوشنگ ایرانی، بل به قول شاملو «هوشنگِ افریقایی» همان که گفته «هول هولی گومبا گولی ... غار کبود میدود جیغ بنفش میکشد ...» با آقای تندر کیا که به تقلید شورشیهای بعد از جنگ در فرانسه جملههای پادرهوا صادر میفرمود و آقای رضا براهنی که هر ماه یک نظریهی ادبی تازه اختراع میکند با جماعت نوشاعران دههی هفتاد و شعر حرکت و برکت با دکتر مهدی حمیدی هم دست شدهاند و اردوکشی کردهاند.
* عجب یعنی دکتر مهدی حمیدی قصیدهسرای سنتی با رضا براهنی و تندر کیا و هوشنگ ایرانی و پست مدرنها در یک اردو هستند ؟
چرا که نباشند؟ اینجا به همین دلیل برزخ است که واقعیتها زود فراموش میشود و هرچه منافع شخص اقتضا بکند می شود عین حقیقت . همه معلق هستند در این که چگونه حریف را از پای درآورند. یکمرتبه شخص با دشمن خونیاش مؤتلف میشود علیه دوست قدیمی خودش. این است که این آدمهای جورواجور جبههی متحد ضد نیمایی را شکل دادهاند.
* گفتید که تندرکیا هم شکایت کرده. او قبلاً هم مدعی شده بود که قبل از نیمایوشیج دست به تغییر قالب شعر فارسی زده است.
اصلا این آقای فرانسزده مگر شعر گفته؟! مردک سرگشته! حالا میفهمم که طرفدارهای صادق خان هدایت چقدر فهیم بودند. در کافهی فردوسی کتک مفصلی به او زدند. حقش بود که کف دستش گذاشتند و بعد از آن دست از شاهیننویسیهای مزخرف برداشت و دیگر نام تندرکیا شنیده نشد. وقتی شعر نو به سامانی رسید صد و بل پانصد پدرش برایش از گوشه و کنار درآمد.
* جالبه که شهریار هم سنتی بود اما او برخلاف سنتیها هوادار شما بود! نبود؟
او مرد صاف و صادقی بود مثل همه ترکها. خودش در مرثیهای که برای مرگ من سرود به باختن خودش اعتراف کرد و گفت که
من همه عبرتی از باختن دیروزم او همه غیرتی از ساختن فردا بود
* شما قائل به نخبه گرایی در شعر هستید و پست مدرنها این را عیب بزرگ شعر شما میشمارند!
بله، هنر برای خواص است (در مرحلهی اعلای خود) ساختن این قسم هنر مشكل است. پیش از انس و عادت به طرز كار برای عموم مردم و برای كسانی تنبل كه نمیخواهند به خود زحمت فعالیت دماغی بدهند، فهم اشعار من مشكل است.
* پس شعر دشوار و نازک خیال سبک هندی را که ستودهاید به خاطر همین دشوارپسندی ذوق شماست؟
هزار سال شکست و توسری، مردم ما را دیوانه و تنبل و راحتطلب ساخته است. همان طور که خیالپرور ساخته است. ادبیات سبک هندی هم نتیجهی این خیالپروری است و اعلا درجهی ترقی شعر ایران است؛ اما این ادبیات برای آنهایی که باخیالشان گردشی نداشتند، و خواستند جویده و خردکرده لقمه به دهان آنها بگذارند سنگین بود. مردهها میدانید یک ذره تکان نمیخورند . آنها را مثل پاندول ساعت ممکن است به طناب بست و گردش ساده داد. این بود که از زمان پیدایش سبک هندی، این عقیده که شعر ثقیل الفهم نباید باشد قوت گرفت. اشتباه نکنید هنوز به قوت خود باقی است. منتخبات صائب ر ا اگر حالا نپسندید بگذارید بماند، مثل درخت رشد کرده موقع ثمرش میرسد.
* اخیراً انتشارات سخن کتابی در آورده به نام شعرهای آزاد ابوالفضل بیهقی، برای من جالب بود شما کتاب را دیدهاید؟
بله برای من فرستادهاند، یک منتخب خوب و شکیل است، آقای بیهقی به سبک شاملو خیلی نزدیک شده. کتاب پر فروش بوده. شاید جوانهای ما را به اسلوب بیهقی علاقهمند کند.
*اصلاً بیهقی نثر نویس و مورخ واقعیت است و شما ااعر و اهل رمز و سمبل. چه احساسی پیدا کردید که کار شما و بیهقی را مثل هم بدانند؟
زمانی از تمام ادبیات گذشتهی قدیمی نفرت داشتم. اكنون میدانم كه این نقصانی بود. آیا هر چیز زیبایی در خمیره و صنفِ خود زیباییِ خود را ندارد؟ مثلاً همین شعرهای آزاد بیهقی! که البته نیمایی نیست شاملویی است. اما خوشحالم که شعر نو تا دل تاریخ پیش رفت و بیهقی و دبیران دربار غرنه هم شعر مدرن مینویسند. خب این موفقیت این طرز است که ابوحنیفهی اسکافی و عنصری و عسجدی و انجمن شاعران دربار غزنی شعر نیمایی را پذیرفتند. آنها مثل مهدی حمیدی به مخالفت دهان باز نکردند. منشیان دربار غزنی از فروزانفر و مهدی حمیدی شیرازی بیشتر سرشان میشود.
*چرا شعرهایتان را بعد از مرگ به دکتر محمد معین سپردید؟ شما که او را ندیده بودید؟ میدانستید او از ادیبان کهن است و احتمالاً مخالف ذوق شماست؟
وصیت کردم که بعد از من هیچکس حق دست زدن به آثار مرا ندارد بجز دکتر محمد معین. اگرچه او مخالف ذوق من باشد. دکتر محمد معین حق دارد در آثار من کنجکاوی کند- ضمنا دکتر ابوالقاسم جنتی عطائی و آل احمد با او باشند. به شرطی که هر دو با هم باشند- ولی هیچیک از کسانی که به پیروی از من شعر صادر فرمودهاند در کار نباشند. چون دکتر محمد معین از نسل صحیح علم و دانش بود. دکتر محمد معین که هنوز او را ندیدهام مثل کسی است که او را دیدهام. اگر شرعا میتوانم قیم برای ولد خود داشته باشم دکتر محمد معین قیم است. ولو اینکه او شعر مرا دوست نداشته باشد -اما ما در زمانی هستیم که ممکن است همه این اشخاص نامبرده از هم بدشان بیاید. چقدر بیچاره است انسان.
*یک سؤال خصوصی! اگر دوست ندارید جواب ندهید. آل احمد در کتاب ارزیابی شتابزده نوشته شما اهل منقل بودهاید!!؟
ظاهراً بعد از اینترنت عادت فضولی در زندگی آدمها در ما ایرانیها زیادتر شده. به جای گفتوگوی دوستانه استنطاق میکنیم. اولا آل احمد یک مرضی داشت که فکر میکرد هنر یعنی نوشتن چیزهایی که مردم نوشتن و گفتنش را بد میدانند. دهانش چفت و بند نداشت. مثل عقایدش. از این گذشته، خب بفرمایید کی بود که بند آب و دود نبود؟ مگر خود جلال نبود!؟! حافظ گرچه دروغ و فسانه کم نگفته اما خوب فرموده :
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
میگویند نظامی گنجوی در مجلس بشراب مینشسته ولی لب به می نمیآلوده! یا صائب تبریزی فقط قلیان میکشیده؟! آدم را خنده میگیرد از این نظرات. پس آن همه توصیفات دقیق و دید دقیق و کامل از خط جام و باده و ساقی در کجا تجربه شده؟ نه جان من! نه توی این مملکت «گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آن که هست
صدای علی اسفندیاری در باد گم شد مثل صدای «ری را» در شعرش. نگاهی به روستای یوش انداختم. آفتاب عصر دامنکشان از روی باغها و بامها میرفت. حیات خانۀ پدری نیما و پشت بامها خلوت بود. نه از مشایعتکنندگان جنازه خبری بود و نه از هیاهوی ماشینها. گویی خواب دیدهام. نیمای جوان در لباس چوپانان در قاب عکسی سیاه و سفید نشسته و نگاهم میکند. روستای یوش آرام و خاموش در تاریکی غروب خردادماه فرو میرود. از کوه وازنا فرو میآیم.
نیما نمد شبانی پوشیده
نیمای جوان در یوش