تاریخ ادبیات برزخیان (3) با هدایت زیر باران پرلاشز
با هدایت زیر باران پرلاشز
هوای بارانی پاریس و قبرستان ساکت و سرد پرلاشز. برزخ باد و باران و ابری که «خر گز» بار میریزد. سرایدار قبرستان پنج یورویی را گرفت اما از کیوسک دم در نیامد بیرون فقط با انگشت مسیر درخت گیلاس را نشانم داد. میروم، روی قبرها میایستم و گورسنگها را میخوانم. صادق خان بدون چتر زیر درخت گیلاس که تازه شکوفه درآورده روی تیزی سنگ قبرش نشسته، قطرههای درشت باران روی شیشة عینکش نگاهش را آبله آبله میکند. کتاب بوف کور روی قبر افتاده و کلماتش در آب باران سرازیر میروند.
* سلام.
- درود جوون! ! از جهان دوپایان ساده و مغرور میآی؟
* بله. مگر شما به دنیای ارواح باور دارید؟
- ای ناکام! تو در عوالم اغما هستی نه در عالم ارواح. ما توی رؤیاهامون معلقیم، پسرک!.
* ولی شما را در برزخ متوقف کردن! شما باید دوزخی می بودید؟
نه نه می بینی که برزخی ام. وقتی فرشتهها نوشتههام رو خوندن، خوششون اومد. گفتن که ما هم روز آفرینش آدم گفتیم این موجود پوچ و تو خالیه و خطرناکه. حالا هم طرف منو دارن و حمایتم می کنن. اونا گفتن نگران نباش! کارات خیلی سیاسی نیس. و مستقیماً به مسائل سیاسی ربط نداره. حتی گفتن میتونن ببرندم به مینو. ولی خب باید افکار عمومی رو برای رفتن من به مینو آماده کنن.
* دوست شما آقای شینپرتو در رمان «بیگانهای در بهشت» شخصیتی را معرفی کرده «با نام هادی صداقت» که میگن شما هستین. اون شخصیت مردی لاابالی، بی برنامه، شلخته، و ناکام در عشقبازی است. شما چقدر این شخصیت رو قبول دارین؟
- دوستای من هر کدوم یه جوری به ما تر زدهن. کار از رد و قبول بنده گذشته. زندگینامة من شده زباله دون تاریخ ادبیات معاصر. متعفنش کردهن. اما علی پرتوپور دوست خوبی بود. عشقباز بود و زن دوست. یه کمی زندگی رو جدی گرفته بود میخواس لاس بزنه و اسمی در کنه، خیلی هم این ور و اون ور زد. کاردار سفارت بود توی هند و لبنان. منو برد به بمبئی واسهی زیر نویس فارسی فیلمای هندی. بیچاره هر چی گیرش میاومد مینوشت. شعر سفید، رمان تاریخی، از مزگت و مناجات! این آخرا هم زده بود توی مزدشتیبازی و سرهنویسی. از بس نوشت چشاش لوچ شد. سر آخرشم ...هی نشد.
* یکی از اختلاف نظرهای منتقدان در باب بوف کور سر این لکاته است اون کیه؟
- مردهای ابله که دنبال ...؟!!! نه نه اونا فقط کلماتن که جمع شدن و یک جرم اثیری موهوم مؤنث رو ساختن! ببین بارون داره میبردشون روی قبرا. بعضیا زخمهای پلی کپی بمبئی رو خیلی جدی گرفتن. شوخی بود بابا!
* ولی آندره برتون بنیانگذار سوررئالیسم گفته بوف کور ایرانی یک نمونة خوب رمان سوررئالیستیه؟ شما می گین جدی نبوده؟
- اون مرتیکه دیوونه بود؟ میخواس دیوونه بازی رو به یک مرام ادبی تبدیل کنه و متأسفانه تونست بکنه. من زخمای زندگیمو نوشتم، سوررئال بعدها مد شد. می فهمی؟ ببینم این سؤالای پرت و پلا رو چرا می پرسی؟
* خیلی ببخشید من دانشجوی ادبیاتم برای خبرگزاری ایسنا پورسانتی خبر مینویسم.
- په روزنومه چی هستی؟
* در واقع خبرنگارم.
خب در غیر واقع این بنگاه خبر پراکنی که گفتی مال کیه؟ این پورسانته کیه؟ پسر کیه؟
* ایسنا یه خبرگزاری دانشجویی یه که به ما کار میده و تجربه و آموزش. و پورسانت آدم نیست، یه اصطلاحه در بازاریابی، یعنی یه در صدی حق السعی بابت نوشتن خبرها می گیرم.
- آهان! کلمۀ فرانسوي است پوغسَنتژ ! خب برای هر خبر صدی چند میگیری«خبر فروش»!؟ عجب! «خبر چین» شنیده بودم اما «خبر فروش» خیلی تازه س! قاه قاه قاه
* خب ! خبرنگاری هم یه شغله. من دانشجویم و به خبرنگاری علاقه دارم.
- خوبه خوبه، روی سر کل مردم بیچاره سلمونی یاد میگیرین! مثل دانشجوهای پزشکی و دانش آموزای طرح کاد که فاتحه ماشینای مردم رو می خوندن.
***
قطرههای آب از موهای صادق خان میچکید. کت وشلوار مشکیاش خیس شده و چسبیده به تنش. پرسیدم:
* صادق خان زبان تندی دارد و بدجوری می ترسم. اما نباید فرصت را از دست داد. آهسته با ترس و لرز می پرسم اجازه می دین باز هم بپرسم؟
- بپرس،«خبر فروش» آره! ولی خزعبلات نپرسی که ابروی خبرگزاری ملی میره. پوغسَنتژ هم نمی گیری.
* به روی چشم! ببخشید! بعضی از دوستای نزدیک شما نوشتهن شما ناتوانی جنسی داشتین! مثلا آل احمد و شین پرتو یه اشارههایی کردهن. واقعاً این جور بوده؟
- ببینم؟! خود این جلال خان چقدر تخم و ترکه داشت؟ خوبه که توی کتاب «سنگی بر گوری» افتضاح بار آورده، گور خودشو کنده. رو رو برم!
* تفسیر دکتر شمیسا رو بر بوف کور دیدین؟
- آره خوندمش. ولی ایشون در این مورد چیزی ننوشته! کتابش قشنگه! از اون کتاب خیلی چیزها دربارة خودم یاد گرفتم و زوایای ذهنم روشناختم. این جور کتابا به نویسندۀ مرده کمک میکنه که خودشو بهتر بشناسه.
* کلاً نظر شما در بارة ادبیات معاصر چیه؟
- کلاً کارهای هم سن و سالام و نسلهای بعد از خودم رو جدی نمی گیرم. بنا به همون غریزۀ تو سر کوچیکتر زدن که یه غریزۀ دیرینۀ فرهنگی و وطنی و مختص ما ایرونیاست. گاهی توی خفا یواشکی طوری که کسی نبینه کاراشونو تورقی میکنم. این سالهای اخیر داستان و شعر یه جوری غیر فارسی شده است. مزخرفاتش کم نیس. یک وقتی با مسعود فرزاد توی کتاب وغ وغ ساهاب تیکه هایی به اهل قلم انداختیم ولی سودی نکرد. این روزها دست زیاد شده همه دارن می نویسن.
* نظرتون در بارة فراداستانهای پست مدرن چیه؟
- خوبه خوبه! بگین ادامه بدن. خانوم نویسندهها بهتره که بیشتر زندگی پست مدرن رو روایت کنن. امورات دکوراسیون منزل، طباخی پسامدرن، کرم پوست، هایلایت و مش مو، مانی کور، پدی کور، حمام توت فرنگی، ماسک کرفس برای پاسداشت پوست صورت، کشت ناخن و جراحی دَماغ. و البته فراموشی دِماغ. خانومها این جور تجربهها رو عالی تشریح میکنن. واقعیتش اینه که دنیای ذهن اصالت نداره. هر چی هست توی همون دنیاست. تو عوالم خانوما.
* البته اینا که می گین رویکرد فمینیست هاست، من از فراداستان پرسیدم؟
- خب بله. مگه فراتر از داستان خانوما چیزی هس؟
* نه منظورم شگردها و صناعات روایت قصه
- آهان! نقل قصه. اونجایی که وسط قصه میگن: «اُهوی خواننده! حواست کجاس!؟ چرا نقل منو گوش نمیدی؟ مرتیکه وسط نقل من چرت می زنی؟!؟» این ادا و اطوارا لنگۀ نقل امیر ارسلان و ملک جمشید و طلسم حمام جادو یه. نقیب الممالک شبا که واسهی ناصرالدین شاه قصه میگفت وقتی جیشش میگرفت میگفت: «حالا اینجا رو داشته باشید». ناصر الدین شاه و دخترش فخر الدوله که پشت پرده دم در اندرونی، قصه رو کتابت میکرد با مطربا و تمبک زنا و حشم و خدم همگی «اونجا رو داشتن»، تا جناب راوی از مستراح برگرده. فراداستان یک همچین صناعتی است.
* مصاحبه را باید تمام می کردم کسی از زیر تیغ زبان صادق سالم در نمی رود. سر و ته گفتگو را جمع کردم . وقت خدا حافظی صادق خان، کاغذ خیسی از جیبش درآورد و گفت:
بیا این یادداشت رو بده به مرحوم ذبیح الله صفا تا بگذاردش توی تاریخ ادبیاتش که این ادبیاتیها اینقدر دربدر دنبال زندگینامه من نگردند.
من همان قدر از شرح حال خودم رَم میکنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی میخورد؟ اگر برای استخراج زایچهام است، این مطلب فقط باید طرف توجّه خودم باشد. گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجّمین مشورت کردهام اما پیش بینی آنها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقۀ خوانندگانست؛ باید اول مراجعه به آراء عمومی آنها کرد چون اگر خودم پیشدستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانۀ زندگیم قدر و قیمتی قایل شده باشم بعلاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی میکند از دریچۀ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدۀ خود آنها مناسبتر خواهد بود مثلاً اندازۀ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر میداند و پینهدوز سر گذر هم بهتر میداند که کفش من از کدام طرف ساییده میشود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان میاندازد که یابوی پیری را در معرض فروش میگذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل میکنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتۀ برجستهای در بر ندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشتهام، نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بودهام بلکه بر عکس همیشه با عدم موفقیت روبهرو شدهام. در اداراتی که کار کردهام همیشه عضو مبهم و گمنامی بودهام و رؤسایم از من دل خونی داشتهاند به طوری که هر وقت استعفا دادهام با شادی هذیانآوری پذیرفته شدهاست. رویهمرفته موجود وازدۀ بی مصرفی، قضاوت محیط دربارۀ من میباشد و شاید هم حقیقت در همین باشد.
کاغذ را خوانده ام و میخکوبم مانده ام. میخواستم بگویم تاریخ ادبیات صفا تا دورۀ نادرشاه تموم میشه. جایی برای معاصر نداره .... چشم از کاغذ بر گرفتم نه گورستان پرلاشز نه باران نه صادق هدایت و نه کلماتی که در آب باران می رفت. هیچ چیز جز همین جمله ها نمانده است.....