تهران من
خوش آمدي به خواب كوتاهم ؟
اي عظمت آرام! تهران!
اي دشتي كه روزگاري ري نام داشتي
هنوز ترانههاي كهنة خيام را
در چشمههاي پاك تو ميشويند.
آمدهام پاهاي شعرم را
در قناتهاي سردت بشويم
تا واژههايش از توتهاي «كَن» شيرين شوند
و جملههايم از كوچهباغهاي دربندت، شاد
دختران اهوراييات
لباسي از چشم غزال ميپوشند
در ساية سروهاي زردشت و چنارهاي بهشت
دختر و عسل رواناند
بر البرز مقدس بالا ميرويم
سلام اي اژدهاشهر مهربان
كه با ده ميليون دهان
بر دامنهي البرز لميده
نفس دود ميكشي
ميراث لجاجتهايت را
بر دوش جوانان كشيدهايم
برق شمشير قزاق و
داغ موشك عراق را
از دروازه غار تا قيطريه چشيدهايم
از لالهزار تا منظريه رقصيدهايم
اي روشنگرِ گمراه
در شمالت غربت نياز و نماز
و در جنوبت غرابت انديشه و ناز
بزرگترين گسل فرار و فرهنگ
در تپههاي توست
چشم به راه لرزهاي نشستهايم
كه دل دخترانت را بلرزاند
اي مادر مدرن
تاريخ سرد و سرخت را
در رگهاي جوانِ ما روانه كن
تا پرنشاط بماني
تو ميماني تهران!
در خونم در شعرم در اشتياقم
تو ميماني
تا آنگاه كه كلام بماند
تو بايد بماني
گذشتههاي لال و دروازههاي كور
و گورهاي گنگ ميروند
اما تو ميماني
اي شهر جويبارهاي درد و ناز
بمان با ما و شاديهايت را قسمت كن
اي باكرهي سخاوتمند
براي مرداني از هرجا
اي دوشيزهي گناه و گل
اي كه تنها به روي طلا و تفنگ
آغوش ميگشايي!
دستهايت را در سياهي سياست باختيم
اي مادرِ بخشنده
اي قلب پرغوغاي شنبه
اي مادر برهنهي اهورايي
به مرگها و گورها گوش سپردهايم
به كساني كه با قلم فقر
كاخهاي مرمرين نقش ميزنند
و چشمهاي تو را در مكعبهاي سيماني ميفروشند
اي عروسي عجز و قدرت!
اي تراكم درد و ناز
شاديهايت را قسمت كن
و عشق را به اين دامنة آريايي برگردان
اي مادر سربلند!
اينك شكوه و شِكوهي آريايي
در تو ميدرخشد
بُرجهايت سر بلند
و مردانت سر به زيرند
اي بهشتِ مادريِ ما
جهنمي در دلت انداختهايم
و پرچمي در تنت افراختهاند
كه بر برگ برگ تاريخِ ما نعره ميكشد
اي قلب عظيم! تهران!
ما را بپذير
كه خطاي گمشدهايم
بر ما ببخش!
اي مدفن متنهاي پاك
در تو هر خطايي مقدس ميشود
در تو مؤمن و مرتد را به يك بهانه ميخرند
اي شهر نگاهها و نازها
دامنت پر دلهره و شوق
اي مدينهي شرم و شكوه!
از لرزيدنت ميلرزيم
از سرفههاي سرخت ميترسيم
اي مادري كه رگهايش
متورم از آهن و فولاد است
در كندوهاي سيماني تو
مرگ، چه آرام زندگي ما را ميمكد
سينه به آسمان ساييدهاي
فولاد را به معراج كشيدهاي
و مردانت را به هاويه
اي زخم ژرف وشيرين
انگورهاي شمالت شراب
و جگرهاي جنوبت كباب
شماليان مست و جنوبيان مستور
مستور و مستِ تو از يك قبيلهاند
در صدايت آتش اهورا
در آبهايت نواي مؤذن
بر برجهايت ناقوس كليسا
پسكوچههات شُربُ اليهود
جمعههات مستي صلات
و از قناتهايت زخم زلال ميجوشد
بگذار اين زخم را دوات كنم
و شعرم را بر سينهام بنويسم
تا كبوتران كبودت آزاد شوند
تهران من!
بهشتي كه در توست
از عطر گلاب كاشان است
مستيات از شراب شيراز
شهدي كه در توست
از سيب نشابور است
و از عسل سبلان
طراوتي كه در توست
از ساقههاي شالي شمال است
عظمتي سپيد در تو ايستاده است
به نام آزادي
ارديبهشت 1383 بلگراد