داستان کوتاه: شاهنامۀ کوچک من
- «سر سال نو هرمزِ فرودين، عقل سرخ را آوردند دو عصای چوبین بزیر بغل، پای بشکسته و پیکری مُشَبَّک از تیر و ترکش. آرام نداشت، در سپندار ماه سال شصت و دو چون زخمش به شد، باز به سوی دشت نیزهگزاران جنوب برنشست. یارانش آوردهاند که در نبرد نیزارها، سالار سپاه خراسان شد و فرجامین روز زندگانیاش چنان بوده که چون در حصار دشمن گرفتار میآید به مردانش فرمان میدهد تا بازگردند مباد که به بند اهرمن گرفتار آیند. میگوید: «برایم سلیح نبرد آورید و خود جانب مرز ایران رَوید. شما را زن و کودکان، دیدگان بر ره است». مردانش به پایمردی میمانند. نعره بر میکشد: «بروید، وطن نیازمند شیران است، اگر برنگردید به رگبار میبندمتان». آنگاه خود یک تنه راه را بر لشکر قایقسوار دشمن میبندد تا مردانش به وطن بازگردند».
تا سی و هفت نوروز پس از آن اسفند سیاه، آنقدر این حماسه را مشق کردهام که دیگر یقینم شده وقتی همه از نیزار برگشتند من با عقل سرخ ماندهام تا امروز که آخرین سیزدهبدر قرن چهارده خورشیدی است. توس مانند تمام شهرهای بزرگ جهان در قرنطینۀ یک ویروس انسانکُش است. نمیتوانم بروم ماهی سرخ و سبزۀ نوروزی را به آبهای روان بسپارم. میرویم پشت بام هفت طبقۀ منزل دایی. توس آرام و استوار خوابیده: «شهر خاموش من آن روح بهارانت کو؟ شو وشیدایی انبوه هزارانت کو؟»
حماسۀ نیزار را برای دایی میگویم: خلاصه در نبرد مجنون گفته: «برایم گلوله RPJ بیاورید و زود برگردید عقب. شما زن و بچه دارید». فریاد میزده: «بروید و گرنه خودم میکشمتان». یک تنه جلو قایقهای دشمن میماند اما اثری از خودش نمیماند.
ما بعدِ امتحانات خرداد شصت و یک با خیلی از همکلاسیها رفتیم جنوب. او از جمع تربتیها جدا شد رفت قاطی شکارچیان تانک. اینجور کارهایش مرموز بود.
به فرجام عقلِ سرخ که میرسم، تحسین و تعجب را در چشمهای دایی میبینم. دایی میگوید: دلیرمردا که او بود!!
در آخرین نوروز قرن چهارده خورشیدی جهان از ترس ویروس در خانهها خزیده؛ مشهد شهر ارواح است. بیشتر وقتم را کنار دایی هستم. دایی «دازاین» من است وجودِ خود من. صدایمان یکی است آنقدر که تلفن خانشان را به جای او بر میدارم، فاطمه به من میگوید سلام آقاجون!
امسال برای همصدای خودم از اوصاف عقل سرخ خیلی میگویم. دایی همیشه حرف آدم را از نیمه شهید میکند، حکایت عقل سرخ که میشود تا آخرش دقیق گوش میدهد و هوش. اما امروز نگاهی تیز به درون مردمک چشمم روانه میکند. از لذت شنیدنهای دایی سرشارم اما ترسخورده از نگاه تیز مثل الماسش میآیم به خانه. همهش از خودم میپرسم واقعاً اینگونه بر جهان ما چشم بسته عقل سرخ؟ حکایت را از کدام بشری شنیدهام؟ معلومم نشده. حماسه آنقدر ستُرگ است که هوشی برای پرسیدن نمیماند. اما نگاه تیز دایی و تردیدی که از دیروز در سینهام لانه کرده، کلافهام میکند. گوشی را برمیدارم و از تلگرام پیام میدهم به مُحمَّدِ عالِم که در آن اسفند سیاه با عقل سرخ بوده در جنوب.
سلام رفیق! کجایی در این روزگار کرونایی؟ نوروزت مبارک. یک خواهش دارم. کسی را سراغ داری که در روزهای آخر با عقل سرخ در نیزار مجنون بوده باشد؟
بلافاصله عین همین پیام را کپی میکنم میفرستم برای تلگرام هادی محسنزاده.
سلام رفیق! کجایی در این روزگار کرونایی؟ نوروزت مبارک. یک خواهش ... در نیزار بوده باشد؟
ساعتی بعد مُحمَّدِ عالِم جوابم میدهد: سلام دوست قدیمی! کجا می توانم باشم؟ نزدیک به یک ماه در خانه قرنطینه شدهایم. خور و خواب و خمیازه، شده حکایت آخر عمر ما. تو کجایی؟
مینویسم: خودم را در خودم قرنطینه کردهاند با. همزمان عکسی میفرستم از آن سالها برای عالم، با همیم عصر یک روز داغ مُرداد پس از نبرد رمضان بر تلّ رملیِ جنوب. او کلاشنیکف به دست و من آرپیجی بر دوش، هر دو، ندانمجایی از جهان را نشانه گرفتهایم. قرار شد اگر تا جمعه زنده ماندیم برویم اهواز و عکس را پست کنیم رودمعجن برای تازه کردن داغ دل مادرمان.
مُحمَّدِ عالِم مینویسد: آه یادش بخیر! روزگاری داشتیم! نوجوانی و یک دنیا خلسه و خیال.
در دلم میگویم: بله «الشَّبابُ شُعبَةٌ مِنَ الجُنُون»
عالم جواب سؤالم را چنین مینویسد: خیرِ سرمان با او در هُور العظیم بودیم. فکر کنم او جوادالائمه و ما امام رضا. یک روز که در سایت پنجم بودیم با محمد غلامی آمدند دیدنِ ما. از آن به بعد دیگر کسی او را ندیده. ما اسیر شدیم و او در هُور گُم شد.
مینویسم: شنیدهام در محاصره مجنون نیروهایش را فرمان داده «برایم گلوله بیاورید و زود برگردید عقب. شما زن و بچه دارید». فحششان میداده: «فلان شدهها بروید و گرنه به رگبار میبندمتان». میخواهم بدانم چقدر این حماسه حقیقت دارد ؟ دو روز است من و خودم با هم کلنجار میرویم.
مُحمَّدِ عالِم چند شکلک مسخره کننده برایم میفرستد. 😀😀😀😀😀
مینویسد: مستک شدهای همی ندانی پس و پیش؟ از تو بعید است این حرفها را قبول کنی. از این قهرمانسازیها در دیار حماسهسازان ایرانزمین بسیار است. در اردوگاه عراق میان اسیران یکی از نیشابوریان میگفت که او از قرار معلوم فرمانده یا معاون گردانشان بوده، مهماتشان تمام شده در آخرین لحظات او را دیده با چند نفر سوار قایق شدهاند اما میان آبراه نیزارها خمپاره میخورد وسط قایقشان.
بعد از کلی پرت و پلانویسی با مُحمَّدِ عالِم خداحافظی میکنم. حالم بد است؛ دلشوره دارم. نکند پاراگراف اول این داستان از دستم برود؛
فردا عصر هادی محسنزاده پیام میدهد: سلام سَروَر! نوروز شما هم مبارک. بچههای زیادی جنوب با او بودهن. دنبال چی هستین؟
باز دوباره اذان صبح نوشته: سلام بیدارین؟
اما من مست خواب بودهام.
برایش مینویسم: سلام هادی جان! شنیدهام در نبرد نیزارها نیروهایش محاصر میشوند، فرمان میدهد «برایم گلوله آر پی جی بیاورید و زود برگردید عقب. شما زن و بچه دارید». فریاد میزده: «بروید و گرنه خودم میکشمتان». کسانی از رودمعجن در آخرین لحظه با او بودهاند؟ دنبال کسی هستم که آخرین لحظۀ زندگی او را دیده، کسی که روایتش صادق باشد. میخواهم بدانم چقدر این روایت حقیقت دارد؟
هادی مینویسد: سلام تا آخر شب خبر دقیق میدهم. سرهنگ غلامی و سید مرتضوی تا لحظۀ آخر با ایشان بودهاند. با سرهنگ ساعت نه شب قرار گذاشتم جریان لحظۀ آخر را کامل بگوید.
مینویسم: ممکن هست صدای سرهنگ را ضبط کنی؟
هادی: چشم ضبط میکنم.
غروب زنگ پیام هادی میآید: نوشته، مرتضوی گفت: قایقی در کار نبود تیر مستقیم خورد به پیشانی سرخ؛ شمارهتان را میدهم به سید با خودتان تماس بگیرد حرفهایش را خودتان بشنوید.
و پیام بعدی هادی: در ضمن زن عباس زیور همسایۀ شما کُرُنا گرفته فوت کرده. آه عباس زیور! آه همباز سالهای کودکی! سالهای نبرد نیزارها چه عشقها که میورزیدی با آن معشوقهای که امروز مرحوم شد. شمارۀ عباس را از دایی میگیرم، زنگ میزنم به عباس زیور! ... الو! بوق ... میلرزم، سی و هفت سال است صدای همبازیام را نشنیدهام. میلرزم، الو سلام! من محمود حاج نورالله هستم! و بغض عباس مثل صاعقه از گوشی تلفن میزند در درخت پیکرم و در آتشم میکشد. هر دو میگرییم.
تا شب از نیمه گذشته گریستهام. هنوز از هادی خبری نیامده. فراد عصر تلفن میزند : سلام! من با چند نفر صحبت کردم. همان چیزی که شما گفتید. قهرمانسازی کردهاند. از سرهنگ غلامی حرفی در نیامد، چند بار هم معطلم کرد. سر آخر گفت اصلاً هیچی یادِش نیست. باید فکر کند. اما مرتضوی میگوید: در آخرین لحظات در هُور تیر خورده به سرش، بچههای امداد با برانکارد میآوردندش که گلولۀ خمپاره میخورد کنار برانکاردشان.
سرم گیج میرود. چشمانم سیاهی میرود. گرد باروت و خون میپاشد روی ادارکاتم.
«به آقای نصنصنصرتی در حصحصحصار هم زنگ زدم. پای تلفُنفُنفُنفن گریه میکرد و دقیقَنقَنقَن همین حرف سید یِد یِد را گفت». برشهای صدای هادی و پژواکش توی تلفن میپیچد میرود تا ته نیزار.
سرم با صدا گیج میرود، بوی لجن و دود دارد شهر. دارم بالا میآورم. من سی و هفت سال با سطرهای اول این داستان زیستهام، آغاز و فرجام زندگیام بوده، شاهنامۀ کوچک من است این چند سطر. خرابش نکنید.
هادی همچنان حرف میزند. دایی آب قندم میدهد. ضعف دارم اما غیرتم میکشد که هادی دوست صمیمی عقل سرخ بوده. میگوید خدابیامرز عجیب آدمی بود، کسی سر از کارش در نمیآورد البته نه این که کار بدی بکند ها اما یک جوری ... ! ...
میگویم: هادی جان! من هفت سال با او همخورد و خواب بودم نشناختمش.
واقعاً آیا هادی رفیقش بوده؟ یا خودش را رفیق او جا میزند. وقتی کسی میمیرد همه یار غارش بودهاند. اما نه هادی همان راوی صادق است. میگوید اول کسی بودم که پشت خط از پایان عقل سرخ خبر دار شدم.
هادی تلفن را قطع کرده، گوشی در دستم خیس عرق شده و من درست سه سال پس از پایان عقل سرخ پشت پنجره ایستادهام. صدای حاج علی از هَشتی میآید؛ از ورودی آمده توی ایوان و یکریز صدا میزند: محمود! وامحمود! محمود! وامحمود!. از اتاق میدوم بیرون. عکسی توی دست پیرمرد میلرزد. بیا ببین میشناسیش؟ با دقت نگاه می کنم شبحی مانند یک تن در هم ریختۀ نیمه پوسیده روی تل خاکریز.
میگوید: این عکس را با ماهواره گرفتهاند. گفتهام بیاورند بدهم تو ببینی. تو بهتر میشناسیش، میگویم: حاج علی! من هفت سال با او همخورد و خواب بودم، زندهاش را نشناختم؛ این بدن حل شده در خاک را چطور بشناسم؟ آن هم در عکس تیره و تار ماهوارهای؟
میبینم زندگی از شانههای پیر پدر مثل گرد زردی فرو میریزد.
سی و هفت سال است شبهای شنبه خواب بازآمدنِ عقل سرخ را میبینم. حتی بعد از این که گردنآویزش را آوردند و برای تابوت خالیاش صورت قبر مرمرین ساختند، همچنان پیش از هر شنبه میآید. الان هم شب شنبه است و خواب سی و هفت سالهاش مرا مینویساند. اما انگار این شنبه، حقیقت از خواب برمیخیزد. من از این حقیقت خوابآور میترسم.
هادی شمارۀ تلفن مرتضوی را فرستاده، امروز شنبه است، زنگ بزنم به مرتضوی به رستگار. هنوز امیدی هست که شاهنامۀ کوچک من همان بالا بماند.
مشهد 26 فروردین 1399